موضوع انشامون ،"بیکاری" بود..
مدادو دستم گرفتمو کل موضوعی که باید مینوشتم سریع دستم اومد.
نوشتم...
پسر جوونی بیستو چند ساله ،در ایران و ایرانی هستم.
من همچون جوانان هم سن و سالم،12 سال از عمرم رو با آموزش پرورش، درس خوندم تا شاید بشه که در آینده برای خودم کسی بشم و یه رویایی که از اول دبستان تو سرم می پروروندم برسم... .
که وقتی وارد خونه بشم خواهرم و مادرم حس کنن"یه مرد اومده"...که مایه افتخار پدرم باشم! که از همه مهمتر وقتی خودم رو تو آینه ببینم به خودم افتخار کنم! آیا رویای بزرگیه برای یک آدمیزاد؟
همیشه دانش آموز خوبی بودم؛در کنکور رتبه نسبتا خوبی اورده بودم..
خب که چی؟ چیشد؟ الان با مدرک فوق لیسانس ،بی کارو تنها یه گوشه نشستم و سیگارو سیگارو سیگار..!
صدا ها تو سرم میچرخن...هزاران بار به خودم سرکوفت میزدم..
آره؛این حقیقت تلخیه که تو باید به عنوان یه جوون آرزومند ایرونی بدونیو آگاه باشی!
کشورت جای نرمالی نیست..مگه اینکه پارتی خوبی داشته باشی و چی بهتر از این که "آقازاده" باشی و به آرزو هات به صورت حتم برسی!! فرقی نداره چقدر براش تلاش هم کرده باشی اصلا سواد نمیخواد!تو ایران ما پول حرف اولو میزد..چقدر ساده بودم!
با دلار خدا تومنی و کی میتونه حداقل کسب و کار ساده خودشو راه بندازه؟ حتی یه ماشین ساده هم نمیتونستم برای خودم بخرم.
همه خونوادم ازم نا امید شدن ..کشتیام به سنگ خورده! حتی روم نمیشه تو چهره پدرم نگاه کنم.
این زندگی یه جوون ایرانیه که میتونست شکوفه بده ولی پژمرد...
"و دود سیگار ریه هاش رو دوباره پر میکرد"
جوونی که آرزوش چی بود؟
یه زندگی معمولی !
اشکام ناخودآگاه سرازیر شدن و مداد و کنار گذاشتم. این یه داستان فانتزی مثل کتاب داستانا نبود..این واقعیت جامعه مون بود؛
اینجاست که یه فرد آشنا میگه :
-برای حسرت یک زندگی معمولی-
(میدونی کیو میگم دیگه؟)