Miranda
Miranda
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

ابر

ابری در آسمان آبی و بی‌همتا شناور بود. شبیه دختری تنها بود که دست در دست باد می‌رقصید و آواز رهایی سر می‌داد. خورشید، در آن سوی ابر به آرامی لبخند می‌زد؛ مانند مادر مهربانی که برای فرزندش آرزوی خوشبختی می‌کند.

آری، باد عاشق این ابر بود. انگار این ابر با بقیه‌شان فرق داشت؛ انگار نیمه‌ی گمشده‌اش بود. ابر هم عاشق باد بود، بادی که گاه عصبانی می‌شد و آنچنان طوفان به پا می‌کرد که نگو! و گاه نسیمی لطیف می‌شد که با ظرافت سر انگشتان درختان و گیاهان را نوازش می‌کرد و به آرامی برای ابر قصه می‌گفت.

یک شب سرد، باد درختی را دید با شکوفه‌های صورتی. عطرش باد را حسابی سرمست می‌کرد. تا به حال چنین چیزی ندیده بود.. زیباترین چیزی بود که در عمرش دیده بود..شاید ابر نیمه‌ی گمشده‌ی باد نبود. شاید این درخت بود..

ابر نمی‌توانست تا ابد کنار باد بماند. هردوشان این را می‌دانستند. اما ابر هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که رفتنش تقصیر خودِ باد باشد. آن شب تا خود صبح اشک ریخت و از اشک‌هایش گل‌هایی روییدند به زیبایی دردش.

باد حالا عاشق آن گل‌هاست، بی‌آن که بداند این گل‌ها؛ اشک‌های ابرند.

ابرداستانکوتاهی پستام به خاطر اینه کهدارم رمان می‌نویسمعشق
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه‌ی اشکال..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید