Miranda
Miranda
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

افسانه‌ی درخت‌کاشکی

نمی‌دانم می‌توان اسمش را افسانه گذاشت یا نه..

روزی روزگاری درختی افسانه‌ای در دهکده‌ای کوچک زندگی می‌کرد و فقط دوتا بچه‌ی فسقلی از وجودش باخبر بودند . آخر فقط بچه‌هایی که لیاقتش را داشتند می‌توانستند آن درخت را ببینند و جادویش را احساس کنند.

بچه‌ها تمام راه رودخانه ، زمین‌های گلی ، سراشیبی‌ها و صخره‌ها را طی می‌کردند تا به آن درخت برسند .

درخت بلند و کهنسالی بود ، شاید هزاران سال عمر کرده بود اما با این وجود سرسبز بود.پاییز که می‌شد شبیه درختی می‌شد که سرش آتش گرفته باشد .

برگ‌هایش خیلی زیبا بودند و در بهار هم شکوفه‌هایش کمی به سفیدی برف و کمی هم به رنگ گیلاس بود .

در تابستان سیب‌های سبز درشتی می‌داد و در زمستان طوری خشک می‌شد که بچه‌ها احساس می‌کردند همه‌ی جهان همراه با او مُرده‌اند .

زمینی که درخت بر روی آن روییده بود نیز سرشار از چمن و گل‌های شقایقی بود که انگار در سرخی خون غرق شده بودند.

بچه‌ها به درخت رسیدگی زیادی می‌کردند ، با دقت آبش می‌دادند و تنه‌‌اش را نوازش می‌کردند.

هربار چیزی در گوش درخت زمزمه می‌کرد‌ند .البته من می‌دانم که درخت گوش ندارد ولی خب منظورم را می‌فهمید ، مگرنه؟

هربار می‌گفتند:"کاشکی.." و آرزویشان را یواشکی به درخت می‌گفتند .

بعد درخت، سیب سبزی می‌داد و بچه‌ها می‌خوردندش ، طوری می‌خوردند که انگار از زهر هم بدتر بود .انگار که زورشان کرده باشند. فکر کنم دلیلش این بود که آدم باید برای رسیدن به آرزوهایش طعم تلخی و سختی را بچشد.

فردایش آرزوی بچه‌ها برآورده می‌شد. برای همین اسم درخت شده بود "درخت کاشکی".

البته آن‌ها فقط حق داشتند روزی یک آرزو بکنند و نه بیشتر . درخت خودش تمامی این قواعد را به بچه‌ها گوشزد می‌کرد ، طوری که فقط آن‌ها بشنوند.

اما خب ، یک سال زمستان خیلی سرد بود و درخت را از پا درآورد .آن درخت خشک شد و ازبین رفت. بهار همان سال بچه‌ها دانه‌های سیب‌های قدیمی‌اش را کاشتند اما به جای آن فقط چند تا درخت معمولی سبز شد .

نکته‌ی اصلی این بود که بچه‌ها کوچک‌تر از آن بودند که چیز زیادی از درخت بخواهند و علاوه‌براین ساده‌لوح‌تر از آن بودند که بفهمند با هرآرزو یک‌روز از عمرشان کم می‌‌شود.

بنابراین بچه‌ها به ذهنشان نرسید که از درخت بخواهند که جاودانه شود و درنهایت کمی زودتر از زمانی که باید از دنیا رفتند(گرچه حتی اگر از درخت می‌خواستند که از عمرشان کم نشود این آرزو جزو آرزوهای ممنوعه بود و علاوه‌براین که برآورده نمی‌شد، باعث می‌شد که درخت قهر کند و دیگر هیچ آرزویی برآورده نکند).

این درخت افسانه‌ای بود و من یقین دارم اکنون که به آغوش مرگ رفته است درخت کاشکی دیگری در جایی شاید خیلی دورتر از اینجا سبز شده است .

اما سوال اینجاست که کجا باید دنبالش بگردیم؟ ماجراجویی پررمزوراز دیگری در دنیای خیال انتظارمان را می‌کشد..

ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین:)


درختافسانهداستاندگرگونه بیندیشیمتگ ندارم
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه‌ی اشکال..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید