ویرگول
ورودثبت نام
Miranda
Miranda
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

لحظه ی انتقام

؟؟
؟؟

پدرم با چشمان بی روحش به من نگاه کرد . این، همه چیز را روشن میکرد .

آن شب کت وشلوار مشکی پوشیده بود و با چشمان بی روح و سیاهش لحظه ای به من نگاهی می انداخت و لحظه ای دیگر به کفش های مشکی اش نگاه میکرد .

سر کچلش زیر نور ماه برق میزد و پوست سفید صورتش رنگ پریده تر از شب های قبل بود.

با وجود اینکه پدرم مرد چاقی بود اما انگار آن شب خیلی لاغر و ضعیف شده بود.

آن شب صدایش مثل موشی بود که پیوسته جیرجیر میکند .

پشت سر هم این حرف ها را تکرار میکرد :"مادرت و خواهرت ، اونا ، من نتونستم..."

کم کم اشک در چشمانش حلقه زد و آخرین جملاتش را با لکنت بر زبان آورد :"اونا دیگه م م مرد ن ، مردن، من وتو هم به زودی میمیریم ، و ولی یه راهی ه ه هس ت ، تو تو باید فرار کنی ، مارکوس ،برو ،زود تر برو."

نمیتوانستم گریه نکنم ولی به مادرم قول داده بودم قوی باشم .

اما ، نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. کلمات بدون اینکه خودم بخواهم از دهانم بیرون می ریختند :" منم میخوام بمیرم ، میخوام بمیرم . میخوام برم پیششون."

پدرم جوابی نداد . کاملا خشکش زده بود وبه نقطه ای در پشت سرم خیره شده بود .

برگشتم و به آن نقطه ی دوردست نگاه کردم . باورکردنی نبود.

چمنزاری که علف هایش مانند آفتاب پرستی مرتب تغییر رنگ میدادند .

یک لحظه به رنگ آبی در می آمدند ویک لحظه به رنگ زرد . تا جایی که چشم کار میکرد فقط چمن جادویی بود .

آسمان شب به رنگ سفید-صورتی در آمده بود و ستاره ها به سیاهی پر کلاغ شده بودند.

ماه شبیه گردو شده بود . ماه گردویی ! روی رنگ قهوه ای عجیب ماه برآمدگی ای بود که شبیه لبخند بود . ماه گردویی داشت لبخند میزد ؟

اما چطور ؟

تا همین چند لحظه پیش که همه چیز عادی بود .

باد، سر چمن های جادویی را به آرامی حرکت میداد و همه جا بوی نارنگی غمگین میداد . راستش من به نارنگی هایی که فاسد شده بودند ، نارنگی غمگین میگفتم.

صدای باد به آرامی درگوشم زمزمه میکرد:"مامان و خواهرت همینجوری مردن . حالا نوبت تو و باباته . آره پسر جون ، تو بودی که میخواستی بمیری مگه نه ؟!"

اگر میتوانستم این باد کشنده را ببینم قطعا در آن لحظه در حال پوزخند زدن بود .

نمیتوانستم حرکت کنم ، نمیتوانستم فرار کنم ، انگار سرجایم خشکم زده بود . حتی نمیتوانستم دهان باز کنم و حرفی بزنم .

پدرم فریاد میزد و ناسزا هایی میگفت اما صدایش در میان صدای توفان گم میشد و به من نمیرسید .

حس میکردم من و پدرم هر لحظه از هم دورتر و دورتر میشویم . انگار باد ما را هل میداد و از هم دور میکرد .کم کم سرم گیج رفت .

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. همه جا و همه چیز تار ومبهم شد و بعد...

یکی از فصل های رمان جدیدم.

به خاطر این پستش کردم که ایده شو از این پست الهام گرفتم ، یه جرقه ی ناگهانی!

ممنون که خوندین و امیدوارم لذت برده باشین :)


آسمان شبداستانانتقامخسته شدم از مُردگیچمنزار
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه‌ی اشکال..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید