
سرش را روی شانههایم میگذارد. اولش تعجب میکنم، بدنم میلرزد. راستش عادت ندارم... دست آخر تنها چیزی که از دهانم بیرون میآید این است:«خستهای؟» خب جوابش معلوم است. همین چند دقیقه پیش داشت از بیخوابی مینالید. جواب نمیدهد. هنوز سرش روی شانههایم است، کم کم یک جور حس آرامش وجودم را پر میکند. این یکی از بهترین لحظههای عمرم است. سعی میکنم نفسهایم را کنترل کنم، مبادا سرش را بردارد؛ ولی او سرش را بلند میکند. شاید به اندازهی کافی امن نبودهام.
گاهی از خودم میپرسم که آیا او هنوز دوستم دارد؟ آدمها خیلی عجیبند، انگار به زبان دیگری حرف میزنند. چون من اکثر اوقات معنای رفتارهایشان را نمیفهمم. شاید من هم یک نهنگ تنها هستم. چون نهنگها از طریق فرکانس با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و فرکانس من انگار با هیچکس جور نمیشود. به عبارتی هیچکس گیرندهی فرکانس مرا ندارد؛ در نتیجه هر چقدر هم بلند داد بزنم، کسی نمیشنود. سعی میکنم خودم را قانع کنم که مشکل از من نیست. شاید فقط کمی بدشانس هستم. نمیدانم چرا متفاوت بودن این قدر سخت است...
از اینکه دنبال یکی مثل خودم بگردم خسته شدهام. از تلاش برای درک کردن آدمها خسته شدهام؛ و از دست و پا زدن در این اقیانوس بیانتها. بگذار هر طور میخواهند مرا قضاوت کنند؛ ولی هنوز امیدوارم. یک روز او را پیدا میکنم. اگر هم پیدا نکردم، حداقل تلاشم را کردهام.
پ.ن: این داستانِ زندگی من نیست، اگرچه شباهتهای کوچیکی داره. امیدوارم ارزش خوندنو داشته باشه.