اگر قسمت های قبلی رو نخوندین :
پیشول به حرفم اعتنایی نمی کنه و جواب نمیده ، با خونسردی به سمت در سفید رنگ خونه میره و در رو باز میکنه.
_سلام پیشول، حالت چطوره ؟
پیشول جواب میده:سلام ایلیا، تو چطوری؟بیا تو دم در بده.
_عه ، باشه.
وقتی وارد خونه میشه و در رو پشت سرش می بنده ،میتونم به وضوح ببینمش.سرتاپایش را برانداز میکنم. به نظر میاد یه پسر حدودا 16 ساله باشه. فکر کنم قدش حدودا 160 سانتی متره و لاغر به نظر میرسه.
هودی سیاه رنگ ، شلوار جین سرمه ای و کفش های جردن!
(یه لحظه وایسا،کفش جردن؟!خدایا یعنی توی این دنیا هم کفش جردن دارن:/)
صورتش سفید و لاغره،بینی کشیده و نوک تیزی داره و قسمتی از پیشانی اش رو موهای کوتاه مشکی پر کلاغی اش پوشونده. موهایش نه خیلی صافن و نه خیلی فرفری،کمی نامرتبند و یه جورایی انگار موج دارن . چشمان سبز و درشتش زیر نور چراغ برق میزنه.
نکته ای بسیار مهم و ضروری: این داستان عاشقانه نیست و اصلا عشق تو این داستان ممنوع شده?. اونا قراره فقط با هم دوست باشن ، همین و بس.
کفش هاش رو در میاره و روی جاکفشی دم در میذاره.بعد به سمت من میاد . بلافاصله از جایم بلند میشم ومی ایستم . لبخند سردی به من تحویل میده و میگه:"سلام لنا، اسم من ایلیاست ، از دیدنت خیلی خوشحالم."
جواب سلامش رو میدم و بعدش میگم :"از کجا اسم من رو میدونی ؟"
پیشول که به آشپز خانه رفته تا چیزی برای خوردن بیاره،درحالی که یخچال کوچکش را باز میکنه جواب میده:" من از تو براش گفتم.قرار بود برای شام بیای ایلیا، ولی مثل اینکه تصمیم گرفتی خیلی زود تر بیای.
بعد به ساعت اشاره میکنه و ادامه میده :ساعت تازه 11 ظهره! در ضمن چرا وایسادین؟ بشینین دیگه..
ایلیا به پیشول پوزخندی میزنه وبعد هر دومان روی یکی از مبل های پیشول میشینیم.درست وقتی که پیشول خوراکی ها رو میاره (ظرف خوراکی ها را به دهن گرفته و به این سمت می آید:/ ) ، مامانم هم از اتاق بیرون میاد .
با ایلیا سلام و احوال پرسی و میکنه و روی یکی دیگه از مبلا میشینه.
نگاهی به خوراکی های روی میز میندازم،همان چیپس و پفک عادیه که در کاسه های کوچیکی ریخته شده . کمی سیب و میوه های دیگر دنیای خودمون رو هم در بشقابی کوچیک روی میز گذاشته.
خیلی گشنه ام پس فورا شروع به خوردن میکنم.
بقیه ی روز به ناهار ، شام و شطرنج بازی کردن با ایلیا و پیشول میگذره(ایلیا واقعا توی بازی شطرنج خیلی ماهره!)
گرچه در طول روز هر بار که پیشول رو تنها گیر میاوردم ازش میخواستم در مورد دنیاشون بیشتر برام بگه ولی اون سریع بحث رو عوض میکرد و نتونستم چیزی از زیر زبونش بیرون بکشم.
ایلیا گفت که امشب همین جا میخوابه ولی فردا صبح زود به خونه شان برمیگرده (به نظر میاد امتحان ورودی ای چیزی داره)، هرچند پیشول اصرار داشت که ایلیا بیشتر بمونه ولی اون قبول نکرد.
قبل از خواب دوباره به سرم میزنه تا از پیشول و بقیه در مورد این دنیای عجیب سوال کنم . پس با صدای بلند که همه بشنون میپرسم:"پیشول، این جهان اسم خاصی هم داره ؟
اما به جای پیشول ایلیا به من جواب میده:"آره ، ما به این جهان میگیم ویچنا (vichna)یه جورایی مخفف اسم کساییه که این دنیا رو کشف کردن.خیلی باحاله مگه نه ؟"
با تکان سر حرفشو تایید میکنم و اون میخنده .
دلم میخواد سوالای بیشتری ازش بپرسم ولی پیشول نمیذاره:/ همه به هم شب به خیر میگیم و پیشول منو به زور به سمت اتاق موقتی ام میبره تا زود تر بخوابم:/
اتاق خیلی کوچیکه و فضاش خیلی خفه وبسته است . یه پنجره ی کوچولو داره ، یه تخت با روتختی آبی و همچنین یه میز کشودار سبز کوچولو که کنار تخته . اتاق جای چیز دیگه ای رو نداره و همین الانشم کاملا پره .
چراغ اتاقو خاموش میکنم. روی تخت دراز میکشم و چشمام رو میبندم.
سعی میکنم اتفاقایی که افتاده رو مرور کنم.
خب یه روح تسخیرم کرده ، غول ها میخوان من رو بکشن و دنیا رو نابود کنن ، پیشول و بقیه چیز زیادی در مورد این جهان بهم نمیگن، برای در امان موندن از دست غولا قراره که یه مدتی من و مامانم توی خانه ی مزخرف پیشول زندگی کنیم تا من قدرت خود را به دست آورم یا چیزی تو همین مایه ها ، مثلا قراره من دنیا رو نجات بدم ، عمرا اگه از پسش بربیام و تازه ، ایلیا کفش جردن داره! عالی شد:/
امشب اولین شبیه که توی خونه ی پیشول میخوابم و این کمی ترسناکه.
فکرای زیادی آزارم میدن ، سعی میکنم دیگه به چیزی فکر نکنم تا زود تر خوابم ببره.روی تخت به این طرف و اونطرف غلت میزنم،کمی چشمام رو باز میکنم و از لای در بیرون اتاقو نگاه میکنم . چراغا خاموشه و هیچ صدایی نمیاد. همه خوابن!
دوباره چشمام رو میبندم. معلوم نیست کی قراره خوابم ببره...
صدای جیغ
صدای جیغ
همه جا تاریکه
بازم صدای جیغ
ادامه دارد؟
پ.ن: با تشکر از تاتسو و حدیث که به من در نوشتن پارت سوم پیشول کمک کردند❤️