Miranda
Miranda
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

گمشده

آیا باید می‌ترسید؟ یا نیازی نبود که نگران شود؟ او.. فقط خودش را گم کرده بود، همین!می‌توانست خودش را پیدا کند؛ ولی واقعاً می‌توانست؟

نگاهی به آسمان انداخت، ماه همچون نگین زیبایی بود بر گردنبند آسمان. ستاره‌ها نیز مروارید‌های کوچکی بودند که آسمان را زیباتر می‌کردند. سیاهی شب، او را در خود غرق می‌کرد؛ تا جایی که حس کرد از او سایه‌ای بیش نمانده است.

مسئله این بود که از آخرین باری که برای خودش وقت گذاشته بود، مدت زیادی می‌گذشت. او خودش را به دست فراموشی سپرده بود و حالا دیگر پیدایش نمی‌کرد.

صدایی از او پرسید که آیا می‌خواهد تا صبح همین‌جوری بایستد و به آسمان زل بزند؟ دلش می‌خواست بگوید: بله. شاید شبنم‌ها به من بگویند چه کسی هستم. پس تا خود صبح در کنار خانه‌ی روستایی مادربزرگم می‌ایستم و زل می‌زنم در چشمان شب.

به جایش سرش را پایین انداخت و از آنجا رفت. خودش هم نفهمید کجا، فقط رفت.

خودِ او کجای کوچه‌پس‌کوچه‌های روحش مخفی شده بود؟ آه، شاید باید به خود جدیدش عادت می‌کرد..

آسمانگمشدهخودشناسی
یک غریبه؛ وقتی که ماه آنجا بود و تماشا می‌کرد. | Intp-A | https://t.me/song_of_night
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید