میرزا صارم
میرزا صارم
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

شب...

یوم بیست و ششم ذی‌القعده، اوضاع مطبعه به راه نیست، دخل و خرجمان به هم نمی‌رسد، دل و دماغش هم نمانده البته که نمره‌ای دربیاورم، اخبار مملکت هم یا یکسر آروغات حضرت همایونی‌ست در فلان فقره، یا اِبراز دست‌بوسی و خاکساری بهمان حاکم ممالک فرنگ از فیوضات جناب‌شان؛ سه روز است آرد به دکان‌های نانوایی نمی‌رسد و خبرش بود یک مَن آرد قیمتش تا یک تومان رسیده و آقایان به جای رفع عُسر و حرج ملت، یکجا امورات مملکتی را رها کرده و کارشان شده است دُم تکان دادن برای حضرت اشرف، بلکه تکه استخوان درشت‌تری به چنگ‌شان برسد. جان و آسایش خلق‌الله مضحکه‌ است دست اینها. یکی دو روز است خبر از گوشه و کنار می‌آید که گزمه‌باشی‌ها متعرض مخدرات می‌شوند به بهانه‌های واهی، خدا آخر و عاقبت‌مان همه‌مان را به خیر کند؛ انشالله. علی‌ایحال، هر چه فکر می‌کنم، چاره‌ای جز چاپ نمره‌ی جدید باقی نمانده، بلکه امورات‌مان به قسمی روبه‌راه شود و از طرف دیگر، مدیون روح جهانگیرخان (رضی‌الله عنه) هستم و این روزنامه، باید سر پا بماند. با این‌همه، دِین میرزا تا ابد بر گردنم خواهد ماند، چند روزی‌ست مارال به دفتر روزنامه نمی‌آید، می‌دانم چشم دیدن من را ندارد و حق هم دارد البته، نگفته است، اما اظهر من الشمس است که در فقره شهادت اخوی‌شان، من را مقصر می‌دانند، دیروز مِن قبل غروبی که به خانه رفتم، مارال هم آنجا بود، معیت بدری‌بانو نشسته‌ بودند میان حیاط و تا من را دید بلند شد به جهت خداحافظی از خانم‌جان و سلامم را نصفه‌نیمه جوابی گفت و رفت. چشمان خانم‌جان سرخ بود از گریه، گفتند کاش آن‌همه وعده‌ی خلاصی برادرش را نمی‌دادی پسرجان؛ دیدم جای چند و چون نیست، جان و حوصله‌ای هم دیگر نمانده که توضیح واضحات، برای بار چندم به عرض‌شان برسانم که خدای بالای سر گواه است که خواستم و نشد؛ هر چه به عقلم رسید انجام دادم، برای هر پدرنامردی، دستخطِ خواهش و تمنا فرستادم و هر کدامشان وعده و وعید دادند و اشرفی و سکه گرفتند و آخر‌الامر هم شد آنچه نباید. دیگر چه توفیری دارد مقصر من باشم یا نه؛ و به خودم که آمدم دیدم خانم‌جان همچنان شماتت می‌کند و حق هم دارد البته؛ عرض کردم صحیح می‌فرمایید و اجازه مرخصی خواستم. این روزها منوال شب و روزم همین است، صد برابر گفت و نگفت‌های خانم‌جان و مارال، شماتت و سرکوفت‌های خودم است با خودم تا دم صبح، از قرابه‌ای که کنار گذشته بودم برای روز آزادی جهانگیرخان، یکی دو پیاله بیشتر نمانده، آن هم تمام شود، من می‌مانم و شب‌ها و غمی که دیگر نمی‌دانم چه چاره‌ای برایش پیدا کنم، "شو تا قیامت آید زاری کن/کی رفته را به زاری، باز آری؟ تا بشکنی سپاه غمان بر دل/آن به بوَد که می بیاری و بُگساری" و تمام شب را فکری این باشی که کاش فلان کار را کرده بودی یا نکرده بودی...

نامهنامه‌ نگاریقصهمشروطهشب
مُراسلاتِ خیالات...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید