میرزا صارم
میرزا صارم
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

پاره دل...

میرزا جهانگیرخان، قربان سرتان، این دستخط که خدمتتان مرسول می‌شود، توفیر زیادی با دستخط‌های من‌قبل دارد که به جناب‌تان مرسول شد، مایه‌ی این خطوط که می‌نویسم دلتنگی‌ست، دلتنگیِ آنچه که باید باشد و نیست و آنچه که نباید باشد و هست، گله‌ای نیست میرزا، جان جماعت قلم را با دلتنگی تاخت زده‌اند انگار و بند ناف‌شان را با مقراض غم از مادر چیده‌اند، غم برایشان دوا است، شادی را هم در غم می‌جورند این جماعت، همان که لسان‌الغیب فرمود: چون غمش را نتوان یافت مگر در دل شاد/ ما به امید غم‌اش، خاطر شادی طلبیم. اما این دل مگر چقدر انبان دارد که این همه غم را میانش جا دهد؟ جیب عمال مملکتی نیست که هر چه بار و پر کنی‌اش باز جای انباشتن داشته باشد، حلقوم ملا نیست که هر چه اراجیف بخواهی از تنبوشه نای‌ بیرون بیاورد چنان که گویی پایانی‌ ندارد؛ دل است، یک کف دست گوشت، بسته به چند پاره رگ؛ تا کجا بتپد و تا کی! خودم به دَرَک، بیگم‌باجی به ستوه آمده، بسکه میان ایوان نشستم و خیره ماندم به روبرو و سیگار دود کردم، آخرش لج کرد و زیرسیگاری و فندک چخماقی نقره را که حیدرخان از سفر باکو آورده بود، برداشت و هرچه التماسش کردم پس نداد که نداد. پا‌پی‌اش شدم چند روزی بفرستمش حضرت معصومه، زیارتی بکند، استخوان سبک کند و برگردد، بلکه تا نیست، غم غریبی این دل را چاره کنم، بیگم که هست شرمم می‌آید از اشک ریختن، نه که از گریستن شرم داشته باشم، که گریه هم کاری‌ست، می‌ترسم دل نازک پیرزن بشکند از خیسی چشم‌هایم، اما چه کنم میرزا که رضا نمی‌دهد، هر بار که حرفش را پیش می‌کشم، می‌گوید قربان حضرت معصومه بروم، پای رفتن به قصبه‌ی قم و چشم دیدن ملاها را ندارم، از همین‌دور برایش زیارت‌نامه می‌خوانم و یکی دو سیر گندم نذر می‌کنم برای کفترچاهی‌ها، دو سه نوبت هم نذر دارم غذا بار کنم برای بچه‌های مدرسه‌ی مادام میناسیان؛ قربانش بروم خانوم دلش دریاست، از دل‌اش نمی‌آید من پیرزن چند فرسخ راه بروم با این پای علیل به پابوس‌اش، همین‌ها کفایت می‌کند که دست‌بوسی‌ام را قبول کند. سرت را درد نیاورم جهانگیرخان، آخر سر رضا نمی‌دهد که برود، مانده و من هم شرم حضور دارم و هر چه هست تلنبار این دل صاحب‌مرده می‌شود. از دل می‌گفتم تصدقتان، که پر است، که خون است و با این‌همه انگار همان یک کف دست قلب، چنان قدرتی دارد که این‌همه اندوه و ناخوشی را به گُرده بکشد تا هر جا که پای‌‌اش به رفتن قوت داشته باشد و گویی طاقت‌اش را تمامی نیست؛ علاوه بر این‌ها که عرض شد، تمام این سال‌ها که گذشت این نکته معلوم‌ام شد که آنچه آدمی را راه می‌برد و زنده نگاهش می‌دارد، همان کورسوی امیدی‌ست که در همین دل دارد، قلب است که در این سنگلاخ ناهموار باران‌زده‌ی گِل‌اندود، به امید کورسوی رنجوری که می‌داند هست، تو را و تن‌ات را کشان‌کشان تا سرمنزلی که تو نمی‌بینی‌اش و او می‌داند، می‌کشاند. این همان نوری‌ست که همیشه در چشمان شیدا دیده‌ام، همان که این بچه را چنین قرص و محکم کرده و هر چه بیشتر به بهار عمر نزدیک‌تر می‌شود آتش چشمانش بیشتر شعله می‌کشد. برایتان نگفته بودم میرزا، صدای خوبی هم دارد، گاهی عصرها که سراغ بیگم می‌آید، می‌نشینند روی نیمکت کنار حوض و سر کیف که باشد می‌زند زیر آواز، قند توی دل بیگم‌باجی آب می‌شود، هر چه قطاب و لوز و راحت‌الحلقوم که میان کماج‌دان مطبخ پنهان کرده را می‌گذارد توی شیرینی‌دان پایه برنجی و با چای قندپهلوی تازه دم لاهیجان می‌گذارد کنار دست شیدا، الحق که شیدا غوغا می‌کند به وقت آواز، انشالله که زودتر دوباره بازگردید و هر سه‌مان بنشینیم پای چهچه این الف بچه. سایه‌تان مستدام میرزا و امید که باز بازگردید و این دل غم‌دیده حالش به شود.

نوشتنآوازنامه‌نگاریغمآزادی
مُراسلاتِ خیالات...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید