ویرگول
ورودثبت نام
پریا مقدم | نویسنده
پریا مقدم | نویسندهو کسی که کلمات در رگ‌هایش جریان دارند...!‌ ‌Instagram: Pariamoghadam_official ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
پریا مقدم | نویسنده
پریا مقدم | نویسنده
خواندن ۱ دقیقه·۲۵ روز پیش

پایانِ بی‌ ما

در آرامشِ سکوت نشسته‌ای و به خیال خود همه چیز را تمام شده می‌دانی.

تو...

من...

اما هیچگاه مایی به میان نیامد.

می‌دانی چیست؟

می‌دانی دلتنگی چیست؟

می‌دانی عشق چیست؟

درد چیست؟

نیستی چیست؟

چشم انتظاری را چطور؟

چشم انتظارم گذاشتی اما می‌رسد آن روزی که پشت پنجره‌ی اتاقت ایستاده‌ای...

سیاهی مطلق شب و قطره‌های بی‌رحم باران که بر شیشه می‌خوردند و دردشان به قلب تو فرود می‌آیند، همه جارا پُر کرده‌اند.

در آن هنگام دلتنگ می‌شوی

معنای عشق و ضرر نبودش را می‌فهمی

معنی دردِ دل را می‌چشی

نیستی و تهی بودن را در وجودت احساس می‌کنی و

خشک شدن چشمت را به همان راهی که از آن راندیم؛

و در آخر با بستن چشم‌هایت با خود می‌گویی کاش می‌شد مایی به وجود می‌آمد.

-این سطرها از اعماق من برخاسته‌اند و زاده‌ی زیستِ درونیِ من‌‌اند.

نه اقتباس، نه تکرار | 𝒫𝒶𝓇𝒾𝒶 𝑀𝑜𝑔ℎ𝒶𝒹𝒶𝓂🕊

نویسندگیدلنوشتهجدایی
۱۵
۲
پریا مقدم | نویسنده
پریا مقدم | نویسنده
و کسی که کلمات در رگ‌هایش جریان دارند...!‌ ‌Instagram: Pariamoghadam_official ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید