کاش کسی بود که میشد ساعتها از درد دلت برایش بگویی و او، آرام به حرفایت گوش دهد. از چیزهایی با تو بگوید که خوشحالت میکند نه دروغهای مصلحتیای چون "همه چی درست میشود" که روزهای زیادی خودت سعی کردی به خودت بقبولانی و عاجز ماندی.
کاش کسی میگفت قضاوتت نمیکند که معنای قضاوت را بفهمد. نه آن کس که با ندیدن لبخندت تو را افسرده میخواند و یا با کمتر حرف زندنت تو را به قهر بودن محکوم میکند.
کاش آدمها معنای "قول" را میفهمیدند. آنگاه قول دادنهایشان حرمت داشت. شاید آنطور کمتر بدقولی میکردند و قول نانوشته نیز به اندازهی قراردادهایی که برای اجرایشان هزاران دوربین روشن میشود و همه چیز ثبت و ظبط میشود ارزشمند باشند.
کاش در دنیایی زندگی میکردیم که اعتماد بیش از یک خیال خام بود. واژهاش تنها برای اعلام انتظارات برآورده نشده بیان نمیشد و هر روز مجبور نبودیم دروغ "این بار میتونم اعتماد کنم" و یا امثال آن را به خورد خود دهیم به امید اینکه درد نداشتههایمان تسکین یابد.
کاش حداقل همان کار بلدها (!) یاد بگیرند درست دروغ بگویند. شاید آنطور فریب دروغهایشان را بخوریم و در توهم زندگی، زنده بمانیم.
کاش انسانیت بیش از یک باور غلط دربارهی برخی انساننماها بود. انساننماهایی که هر روز با جملهی "از معدود انسانهای راستین بودن" به خود و دیگران حقه میزنند.
کاش حق به جانب نباشیم. شاید گاهی لازم شود از حق خود، نه برای آنکه خود میخواهیم یا عرف اجتماع اینگونه مقدر میکند و نه برای آنکه "آدم خوب"های داستان همیشه این طور رفتار میکنند، بلکه برای اینکه آنطور حس بهتری داریم، برای دیدن لبخند کسی، برای انسانیت از حقمان بگذریم.
کاش شبهایمان را به امید واهی "فردا بهتر خواهد بود" به روز نرسانیم و روز را در تلاش برای رسیدن به شب تلف نکنیم.
کاش هر عاشقی به معشوقش برسد و داستانهای حماسه آفرینی چون رومئو و جولیت تنها داستانی تخیلی از اعماق ذهن تاریک نویسنده باشند نه روایتی که از جهتی متفاوت به داستانهای عاشقانهی هر روز نگاه میکند.
کاش رویاها خاطراتمان باشند؛ نه ناممکنهایی که زندگیمان گنجش پذیرفتنش را نداشته باشد. کاش کابوس بیمعنا شود و تنها ترس، ترس و اظطراب ناشی از کسب موفقیت باشد.
کاش، کاشی نباشد.