Miya
Miya
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

...

بخش اول؛ ترس

از شبح بی‌سر و سرگردانی که شبانگاه گام‌های سنگینش را بر روی سقف بلند سرسرای خانه می‌کوبد؛ نمی‌ترسم. از روباه مکاری که در شهر خانه‌ای میان بوته‌های خار دار رز سفید دارد و هر روز برای فریب دادنم به خیابان چهل‌ام شهر می‌آید؛ نمی‌ترسم. از عروسک جن‌زده‌ای که هر روز هزاران جیغ کاشته شده در خاک بغض گلو را از ریشه می‌کند، نمی‌ترسم. از موجود چهار دست خفته در تاریکی زیر تخت، که نقشه‌ها برای من دارد؛ نمی‌ترسم.

از گفتن حرف‌هایم بی‌پرده، بی‌مقدمه و بی‌ملاحظه نمی‌ترسم. از شنیدن حرف‌های گستاخانه همسایه عقده‌ای که در حسرت زندگی خوب خیالی‌اش می‌سوزد؛ نمی‌ترسم. از آتش که با دودش بی‌رحمانه چشم‌هایم را می‌سوزاند، آب که از گوشه چشمم پایین می‌آید و تنها رهایم می‌کند و گه‌گاهی با سیلی میلیون ها آدم را خانه خراب می‌کند، باد که اجسام را با غرور به یکدیگر می‌کوبد و خاک که به طرز مرموزی هر روز بر روی میز تازه دستمال کشیده‌ام نشسته است؛ نمی‌ترسم.

اما از تو می‌ترسم. از نگاه‌های خوفناکت می‌ترسم. از نصیحت‌های کلانت، لبخند‌های نهانت و دردهای تنهاییت می‌ترسم. می‌ترسم از آن آینه‌ای که تو درآنی. می‌ترسم از حرف‌‌های خورنده‌ات. از یاد شدن خاطرات بدم توسط تو می‌ترسم. میترسم از آن دنیای نگرانی‌ای که در وجودم ساختی. از آن غول چهارچشم محافظ اخلاق که به دستور تو در محفل ذهنم ساکن شده؛ وحشت دارم. از خالی شدن عقده‌هایی که تا حال بخاطر تو خالی نشده؛ می‌ترسم. از سرزنش‌هایت، آه‌ها و نفرین‌هایت، از خیرخواهی مرموزت، از دردهایی که نمی‌توانم از تو پنهان کنم؛ بدجور می‌ترسم.

اما بیشتر از همه، از خطا یادآوری کردن‌هایت و آن "اعتماد نکن‌" گفتن‌هایت می‌ترسم…




بخش دوم؛ نفرت

از پسر بچه‌ قدکوتاهی که با صورت خاکی برای تیکه انداختن ریز تیرچراغ‌برق خیابان چهلم نشسته است؛ تنفر ندارم. از خواهری که هر روز با پوزخندی تحمل نکردنی کارهایم را زیر سوال می‌برد متنفر نیستم. نفرتی از شکلاتی کپک‌زده در یخچال ندارم. از آفتاب که چشم‌هایم را می‌سوزاند و از سایه که وجودم را منجمد می‌کند؛ کینه‌ای به دل نگرفته‌ام. همانطور که از خار کاکتوسی که بافت‌های وجودم را بی‌رحمانه پاره کرد؛ نفرت ندارم.

از دبیر ریاضی که سختگیرانه امتحان می‌گیرد، دبیر فیزیک که ما را با کنکوری‌های دبیرستان کناری اشتباه گرفته، دبیر مطالعات که راحت منفی می‌گذارد و دبیر زیست که گه‌گُداری بخاطر حسادت به دبیر ریاضی کلاس‌هایش را به شکنجه‌گاه بدل می‌کند؛ متنفر نیستم.

اما از تو متنفرم. از نصیحت‌های گاه و بی‌گاهت متنفرم. از آگاهی بی‌حد و اندازه‌ات درباره سرگذشت قلبم نفرت دارم. از ریاست طلبی و غرورت متنفرم. از آن لبخند چسبیده بر لب‌هایت که به واسطه‌شان خیرخواهی‌ات را بارها به من ثابت کردی تنفر دارم. از چهره ماتت و موهای همیشه مرتبت که در باد افشان نمی‌شوند نفرت دارم.

اما بیشتر از همه از اینکه راهی برای خلاصی از شرت ندارم نفرت دارم. از اینکه در وجودم نهفته‌ای…



بخش سوم؛ نگرانی

نگران قاتلی که در خیابان های شهر پرسه زنان آدم می‌کشد؛ نیستم. نگران دست به یکی کردن دزد خانه هفتم و روباه برای ربودن گردنبند نقره فامی که بر گردن دختر هفت ساله همسایه انداختم؛ نیستم. برای از دست دادن جانم یا اخراج بخاطر نمره کم از دبیرستان نسبتا باکلاسی که در انتهای خیابان چهل و دو قرار دارد؛ نگران نیستم.

نگران موریانه‌هایی که در زیر پایه‌های خانه، لانه زدند و در عطش چوبی برای خوردن، پایه‌ها را ناپایدار می‌کنند؛ نیستم. نگران خرگوش‌های گمشده شعبده‌باز خیابان شانزدهم و مزرعه هویجی که کلیدش را چند وقت پیش از میان وسایل قدیمی پدرزرگم یافتم؛ نیستم. نگران دل‌های شکسته و عذاب وجدان‌های نگرفته نیستم. اما بدجور دلشوره حضور تو را دارم.
نگران عذابی هستم که به خاطرت کشیدم و خواهم کشید. نگران اشک‌هایی هستم که نمی‌گذاری از گوشه چشمم پایین بریزند و قلبم را سر ریز کرده‌اند. نگران اینم که جلوی لبخند نزدن‌هایم را می‌گیری و به لبخندی جعلی بدلش می‌کنی. گفتم نگران نمره‌هایم نیستم اما باز هم نگران سر کوفت زدن‌های تو بر سر نمره هستم. نگرانم، روزی را ببینم که آینه شفاف‌تر لبخند می‌زند.

نگرانم چون می‌توانی در زندان ذهن، محبوسم کنی و من چون عروسکی خیمه شب‌بازی، از ترس گرفتاری، بازیچه دستت شده‌ام…




بخش چهارم؛ بی‌حسی

حواسم را، بار‌ها، چاقو خوردن از جیب‌بُر دقل بازی که برای بازی با روان، کنار چرخ‌دستی گل‌های رز مشکی سر خیابانی که شعبده‌باز نمایشش را اجرا می‌کند، از بین نبرده است. بلکه احساساتم را "بگذار بزند" های تو زمانی که از کنارش عبور می‌کنم از بین برده است. آن "بگذار چاقویش را فرو کند تو که احساس نداری" هایت.

لبخند‌های بی‌احساسم شیرین‌ترند. ترجیح می‌دهم بی‌احساس بمانند. آن "واکنش نشان نده‌"هایت، آن "تمسخر تو دل یکی را شاد می‌کند" گفتنت، شاید بی‌حسی‌هایم هم از گفته‌های تو نشات می‌گیرد. یادت هست آن روز چه گفتی؟ همان روزی که گرگ در لباس برّه‌ای نزدیکم می‌شد و من احساس ترس کردم، گفتی: "احساس کردن‌هایت را برای تنهاییت بگذار. گرگ، برای ادامه زنجیره قضایی نیازت دارد!".

کاش آن روز که کنار ماشین تایپ قدیمیِ صاحب‌خانه قبلی، غرق شده درنوشته‌‌هایم زار می‌زدم هم همین حرف را می‌زدی. آن‌طور حداقل به یاد می‌آوردم که دیگر در خلوتم،آن‌گونه که قبلا بودم تنها نیستم…

_دنیا خیال، شهر حقیقت_

احساس نویسیدلنوشتهدنیای خیالشهر حقیقت
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید