-آمادهای؟
+نه. بهت که گفتم ایدهی خوبی نیست! نباید این کارو بکنیم.
-هر وقت آماده بودی بگو.
+هیچ وقت برای به باد دادن همه چی آماده نیستم!
-پس اخراجی!
+چی؟! من دوستتم نمیتونی منو اخراج کنی!
-پس با شمارهی سه انجامش بده. نترس این فقط سرعت فرایندو بیشتر میکنه.
+باشه ولی عواقبش پای خودت! اگه اتفاقی که میوفته حتی بدتر از دفعه قبل بشه تو مسئولی!.... هر چند هر چی بشه پای منم گیره!
-میدونم!
+آمادهم
-1....2....3
وارد فروشگاه شد و با چشمانش دنبال چیزی، یا کسی گشت. همین که چشمش به آلیسیا افتاد، به سمتش جهید. بازوی آلیسیا را گرفت و محکم فشار داد اما همین که دهانش را باز کرد تا حرفی بزند مرد کت و شلوارپوشِ قدبلند سر رسید و او را از آلیسیا جدا کرد و به سمت درب فروشگاه کشید. پیرمرد درحالی که تقلا میکرد خود را از دست او آزاد کند رو به آلیسا کرد و داد زد: "اون کارو نکن! همه چیزو به باد میدی! اونا دارن یه موجود…"
مرد با گذاشتن دستش جلوی دهان پیرمرد حرفش را قطع کرد. سپس چیزی در گوش پیرمرد زمزمه کرد. پیرمرد که با بیقراری برای فرار از دستش تلاش میکرد به یکباره آرام گرفت اما در چشمان قوهایاش، وحشت موج میزد.
مرد گلویش را صاف کرد و با صدای نچندان کلفتی شروع به حرف زدن کرد: "من از همه بابت مزاحمتی که ایجاد شد عذر میخوام. من واقعا متاسفم."
به طرز ضایعی سعی کرد اشک را در چشمانش جمع کند و خود را ناراحت نشان دهد: " پدربزرگم مشکل روانی داره. بعضی وقتا از خونه فرار میکنه."
مکث کوتاهی کرد و با زمین نگاه کرد: "دکترا میگن هیچ وقت مث قبل نمیشه"
و چند قطره اشک قلابی ریخت. نگاهش را زمین کند و به اندک جمعیت داخل فروشگاه نگریست که با بیتفاوتی به او چشم دوخته بودند. معلوم بود که مال آن اطراف نبود چرا که با دیدن بیتفاوتی جمعیت یکه خورد هر چند برای ساکنان آنجا معمول شده بود.
مرد خود را آرام کرد و لبخند تاسفی بر لب نهاد. لبخند، چیزی بود ک مدتها از چشم اهالی سیناوای دور مانده بود. مرد بازوی پیرمرد پیژامه پوش را گرفت و از فروشگاه بیرون کشید.
تا چند ساعت بعد تمام مشتریهای هر هفته فروشگاه از راه رسیدند و اندک خریدشان را کردند. آلیسیا مابقی روز را در فروشگاه، صرف مگش پراندن کرد.
شب، قبل از رفتن به خانه سری به مغازهی سر خیابن زد و یکی از کنسروهای بیمزه را برای شام خرید. به مخفیگاهش، در نزدیکی دریاچه، که شبها با انعکاس نور ماه در آبهایش منظرهی بکری را میساخت رفت و شام بیمزهاش را در آنجا نوش جان کرد. شاید میخواست اینگونه بیمزگی غذا را فراموش کند.
فردای آن روز مانند همیشه با قیافهی کسلی از خواب پرید و آماده رفتن به فروشگاه شد. حدس میزد غیر از ماریا، زن استخوانی، کسی تا آخر هفته به فروشگاه نیاید برای همین کولی مشکی زنگش را برداشت و با مجلات قدیمی پر کرد. روی میز چوبی مجلهای جدید به چشمش خورد. یکی از آن مجلههای علمی بود ک از پیشرفتهای نه چندان مفید بشر در علم و تکنولوژی میگفت. آن را هم در کولهاش چپاند.
در آهنی را باز کرد. پشت در پیرمرد با همان پیژامه دیروزی منتظر بود…