داستان| لحظه

+اینجوری نمیتونیم جلوشو بگیریم.

-قرارام نیست جلوشو بگیریم

+منظورت چیه قرار نیست جلوشو بگیریم؟! تو که دیدی چه اتفاقی قراره بیوفته!

-آره

+خب؟ قراره بزاریم همین جوری نابود شه همه چی؟

-نه

+میشه درست حرف بزنی و بگی چه نقشه‌ای داری؟

-قرار نیست صب کنیم تا اتفاق بیوفته. قراره کاری کنیم تا زودتر اتفاق بیوفته

+چی؟ دیوونه شدی؟

-شاید… هر کی باشه تو همچین شرایطی دیوونه میشه.



از خواب پرید. مثل هر روز موهای بلند قهوه‌ای رنگش را شانه زد و مثل همیشه لباس لشی پوشید. در آهنی را بزور باز کرد و از خانه‌ای که تفاوت چندانی با خرابه‌های خیابان آخر شهر نداشت بیرون آمد. شهر خاکستری بود. نه کسی سرش را به احترام دیگری تکان میداد و نه صدای قهقهه کودکان تازه از مدرسه برگشته یا نوجوانان عاشق را می‌شنیدی.

آلیسیا به سمت صندلی چوبی‌‌ای که با فاصله کمی از ایستگاه اتوبوس قرار داشت حرکت کرد. مثل هر روز بر روی صندلی فسیل شده نشست و از زیر آن بسته‌ی امروزش را برداشت. بسته سنگینتر از همیشه بنظر می‌رسید.

یک سال پیش پشت تلفن عمومی صدایی به اون دستور داده بود بسته ها را از زیر صندلی نزدیک ایستگاه بردارد و بدون هیچ کنجکاوی‌ای آن را در صندوق پستی عمارت ته خیابان بندازد و از زیر در چک هزارتایی زحماتش را بردارد.

جعبه‌ اندازه یکی از آن جعبه‌های قرمز رنگ شکلات‌هایی بود که مدت‌ها پیش برای ولنتاین بین عاشقان رد و بدل می‌شد. آن را از زیر صندلی برداشت و تا عمارت پیاده قدم زد.

جعبه را درون صندوق پستی انداخت و چک را از زیر در برداشت. به چک دست تمیز و اتو کشیده نگاهی انداخت. قرار نبود خیلی در دستش بماند. چند خیابانی با با مجرمان اسلحه بدستی که چکش را می‌رباییدند فاصله داشت. در این مدت می‌توانست به کارهایی که با نبود چک نمیتواند بکند فکر کند.

با وجود آنکه آن اسلحه بدست‌ها در صورت تغییر مسیرش کاری به او و چکش نداشتند باز هم او همان مسیر قدیمی را ترجیح می‌داد. بعد از تسلیم کردن چکش مثل هر روز به سمت فروشگاه لباس چند خیابان آن طرف‌تر بود رفت. مانند هر سه سالی که در فروشگاه کار می‌کرد پیشبند خاکستری رنگ را روی لباس مشکی‌اش پوشید.

فروشگاه طبق معمول مشتری چندانی نداشت. زن جوان و استخوانی‌ای که مدل موهایش عتیقه جلوه‌اش می‌داد مثل هر هفته یک تی-شرت خاکستری رنگ آستین کوتاه برداشت و به سمت پیشخون حرکت کرد. هر بار برای این تی‌- شرت‌های یک بار مصرف هزینه می‌کرد با وجود آن که می‌دانست با کمی هزینه‌ی بیشتر می‌تواند یکی از آن تی-شرت‌های معمولی و با کیفت را بخرد.

تکراری بودن این اتفاق باعث شده بود نیاز به حرف زدن برای قیمت گرفتن و یا آن تعارف های الکی "روز خوبی داشته باشید" و امثالش از بین برود و معامله در سکوت گوش خراشی انجام گیرد.

صدای جیغ بنفش پیرمردی پیژامه به تن که داشت به سمت درب اصلی فروشگاه می‌دوید سکوت را بر هم زد. تیپ نامرتبی داشت. موهایش بلد و صورتش اصلاح نشده بود. با قیافه‌ی وحشت‌زده و در حال فرار از مردی با کت و شلوار سبز ارتشی بود. پیرمرد خود را به درب فروشگاه کوبید تا بازش کند.


قسمت بعد