آسمان امروز هم به سرخی رسیده است و من هنوز از خانه بیرون نزدهام. چشمان خستهام هنوز میان برگ برگ دفاترم به دنبال شعری کوتاه میگردد. هر چند لحظه به خود میگویم شاید شاعرش قبل از سرودن مرده که من اینگونه در احتضار یافتنش هستم. شعر نگفته را برای تو میخواهم. ساعتهای بسیاری در میان خط به خط واژهها گشت زدهام تا از یاد ببرم چیزی که برای تو مناسب باشد نمییابم. من خود نیز تلاش بسیار کردهام تا برای تو سرودهای داشته باشم. اما همهاش را در چشم بهم زدن میان خواب و بیداری از یاد میبرم. من آنقدر خود را میان کلمات مدفون کردهام تا از یاد ببرم شعر و کلمات بهانه است برای از تو سخن گفتن.
روزهای زیادی است که محبوس در خانهام تا میان کاغذهای پاره و اشکهای ضبطِ صوت گوشهایم از یاد ببرم که همه چیز میان دریایی از خون غرق شد. من، چشمانِ بیمارِ بیدار ماندهام، قلب زخمی خون گرفتهام و تو که برای رفتن از همان اندک بودن هم لبخند نزدی! ما میان معرکهای بودیم که من با موجی از نخواستن و نشدن در حرب بودم و تو با چهرهای رنگین و لبخندی از دور مرا نظاره میکردی. گاه زبان به استغاثه میرساندم که بگویی دست بردارند از من اما تو منتظر ماندی تا مرا در آتش و خون، تسلیم ببینی! نه تسلیم خود که من تسلیم تو روزهاست که هستم. بعد دست بردی در توبرهای که من به قصد دلدادگی به تو رسانده بودم. آن را بر سرم هوار کردی. همه ما شدنهایی که برایت خوانده بودم، همه شعرهایی که یافته و برایت خوانده بودم اما تو شنیدن نمیدانستی، همه روزهایی که دویدم و زمین خورده بودم که همان باشم که برای تو مناسب است، همه را بر سرم ریختی. نوش داروی رسیدنت را از جیب بیرون کشیدی و آن را به مانند آبی از چشمانم بر زمین ریختی. من همان جا ماندم. جایی که میان تمام خوابهایم گیرکرده و هراسناک بیدارم میکند.
حال، من آدمی محبوس میان دلتنگی، شکسته و زخمی از نخواستن و نرسیدن گوشهای قرار گرفتهام! آدمی که همهاش را خرج کرده باشد و تنها چشمانی تماشاگر نصیبش شده باشد. جز رقص خون و آتش، تنها میتواند سایهای پیدا کند تا با اشک زخمهایش را شست و شو دهد و در خیالاتش خود را بمیراند و لبخند رضایت بزند. شاید قبل از آنکه خود بداند مرده است. میان همان واژهها که سر هم قطار میکرد و او که باید میشنید، تنها نظارهگر بود. سرباز شکست خورده از مبارزه دیگر تنی برای مبارزه ندارد. او جز صبر بر زخمها و کنار آمدن با صحنه صحنهی مرگ و نیستیاش در میدان چیزی نمیتواند بخواهد.
گاهی که دلتنگی و بیقراری از حد میگذرد، چشم میبندم تا خود را میان خاطراتم رها کنم. اما انگار از تمام خاطرات دلفریب تنها همان به زانو افتادن آخر باقیست. به هر ضرب که زدم فکر میکنم تا به یاد آورم چه کم داشتم که اینگونه زمین خورده باقی ماندهام. هر بار به نداشتن تو میرسم. انگار اگر تو با من بودی، منِ بیسپاه، همه بودم و همه را حریف.