آدمی که به جایی یا کسی تعلق دارد، همیشه جایی در دلش برای او دلتنگی میکند. تعلق، مالکیت نیست که سند چند دانگ برایش بگیرند و تا آخر عمر او را به مانند وکیلی همراهی کنند یا به مانند غلامی حلقه به گوش به دنبال خود بکشاند. تعلق احساسی از سر مهر و دلبستگی است که ریشه روح آدمی را در خاک آغوش کسی یا جایی گیر انداخته است. آدمی دلش گیر افتاده است و روحش طلب رسیدن به آن جا را دارد. او انگار جای جای آن محل یا آدم را میشناسد، رسیدنش انگار رسیدن به خانهایست که روزها به هر دلیلی از او دور افتاده است. آدمی که احساس تعلق دارد، وابسته و گیر افتاده نیست. او احساس پیوستگی دارد با تک به تک صحنهها و خاطرات، با گوشه گوشه قلب کسی که جانش با او پیوست خورده است. او آزاد است از هر بند و وابستگی اما بیپیوند نیست. آزادی برای او به معنای بریدن از همه و بعد استفاده به نفع از همه نیست. او از آنکه محدود و زندانی باشد به دور است اما خود را بیبار و بدون پیوند نمیبیند.
دوری از جایی که به آن تعلق یافتهای و پیوندت در هر مشاهدت و مشایعت افزون شده، به مانند دوری از وطنیاست که ریشهات را از او گرفتهای! تو انگار گیاهی هستی که از ذره ذره وطنت تغذیه کردهای، جان گرفتهای، بزرگ شدهای! مگر میشود که به این همه خیانت کرد؟! آدمی دلخور میشود اما تن به این دروغ نمیدهد. دروغی که میگوید او همهاش از خود آمده و با اولین ضربه باید فرار کرد و فراموش کرد!
آدمی ممکن است با همه این تعلقات و دلبستگیها، مجبور شود دور باشد! نتواند بماند! مجبور به رفتن باشد. آسیب ببیند از این تعلق داشتن! دوست داشتن و تعلق داشتنش جوابی جز سهمخواهی و درد نباشد. او ماندنش را به مثابه مرگ بداند. اینجا دیگر جایی است که ریشهها و پیوندها از همه گسسته و او جز یک وابستگی مادی و معنوی چیزی در قلب ندارد. آنجا باید دور شد و فاصله گرفت اما نباید سیاهه نوشت و همه چیز را غمبار معرف بود. هر چه بوده، خوبی داشته و آن پیوند بر سر هیچ پدید نیامده! که اگر آمده باشد پیوند نیست، پیمانی است کوتاه یا بلند مدت که هر طرف به دنبال صود خود میگردد.
آدمی همیشه به جایی و کسی تعلق خاطر دارد. به این سادگیها نیست بریدن و گسستن از پیوندها، پس باید پیوندها را درست ینا کرد تا حسرت و درد، ریشه نخشکاند.