محبوب من، گریه امان نمیدهد مرا وقتی تو نیستی! اشک خیلی وقت است که دیگر از چشمانم نمیبارد. حالا قطرات خونی که از زخم نبودنت میچکد را میتوانم در قلبم احساس کنم. هر بار که سعی میکنم کمی بخوابم، دلتننگی تو انگار با دو دستش گلویم را سفت چسبیده و نمیگذارد نفس بکشم. بارها از در جایم مینشینم، نفسهایم را شماره میکنم و تو را میبینم، همانجا نزدیکی در ایستادهای و تنها مرا نگاه میکنی، حتی لبخند هم نمیزنی.
محبوب من، قصد سفر کردهام، فکر میکنم دریا هم موجود رنج کشیدهای است که هر بار از سر دلتنگی خود را به ساحل میرساند، بوسهای برمیدارد اما مجبور است دوباره از محبوباش، ساحلی آرام و گرم، دل بکند. برود به اعماق تنهایی و فقط از دور نظاره کند. میخواهم بروم با او حرف بزنم شاید او بفهمد دلتنگی تو با من چه میکند، شاید کمی بتوانم از درد نبودنت بکاهد اما با هر موج دریا تو را میبینم، تو انگار در میان موجها با موهایی پریشان ایستادهای، مرا نگاه میکنی! با هر موج یک قدم به سوی من میآیی و دهها قدم از من دور میشوی!
محبوب من، نمیدانم آخر این داستان دلتنگی به کجا ختم میشود، من در دریای تو غرق میشوم یا تو قدم بر ساحل خشک و بیآب من میگذاری اما تا همین جا هم من بیش از آنکه بتوانم این جدایی و دلتنگی را تاب آوردهام! وقتش نیست هنوز که به سوی من بیایی و مرا بخواهی؟!