تازگیها جهانم را گم کردهام! انگار در جایی گیر کردهام که شناختی از آن ندارم و همیشه چیزی درونم بلند بلند میگوید :«این جا، جای تو نیست!» انگار چیزی درونم خاموش شده که این جهان را نمیشناسم! چهرهها پر از فراموشی فروخورده هستند و چشمها مرا خجالت زده میکنند از اینکه نمیدانم کجا هستم! وقتی در این جهان قدم برمیدارم، نمیدانم که قدم بعدیم را درست برداشتهام و به مقصدی که نمیدانم کدام است نزدیک شدهام یا نه! گاهی از اندوه میان این ندانستن، نشناختن سرگیجه میگیرم و نمیتوانم از جا بلند شوم، حرکت کنم! شدهام کودکی گم شده در شهربازی پرهیاهویی که هر سو میدود، بیشتر از خود و جایی که به آن تعلق دارد دور میشود! هر نرسیدن ترس را بیشتر در او فریاد میزند!
شبها وقتی میخواهم به خواب بروم، نوایی مرا بیدار میکند. آن صدا زره صبری که تمام روز بر تن خود کرده بودم را از هم میپاشاند! هر بار، میترسم در این اقیانوس نمکین برآمده از این شکسته شدن غرق شوم و آن صدا را نشونم! بارها از جا برخاستهام و به دور خود گشتهام تا آن را بیابم، شاید آن مرا به جهان خود برگرداند. اما همین آخریها میان سرگیجه و اشک که گوشهایم را گرفته بودم. آن را از درون اتاقک تاریک قفل شده در انتهای سرم شنیدم. صدا مفهوم نیست، هیچوقت، اما چیزی را درونم روشن میکند و خواب را از سرم میپراند.
گاهی فکر میکنم بهتر است چشم ببندم و تنها بدوم! نه فریادی، نه اشکی، تنها میان علفزار آدمها بدوم، حتماً مقصدی آن نهایت پیدا میشود. شاید آنجا گلهای آفتابگردان را بیابم و نور را از آنها طلب کنم. آخر شنیدهام هر جا که باشی اگر به سمت نور فرار کنی، حتماً آبادی خواهی یافت! شاید من هم جایی، کلبهای پر نور و گرم با قابهایی خالی به انتظار داشته باشم.