محبوب من، زندگی به انتظار صبح نمیماند. همین حالا در نیمه شب زندگانیم و ستارهها هم مرا رها کردهاند. شب است و سیاهی. تنها، در خیال تو غرق شدهام. ماندهام چگونه این سیاهی را بگذرانم. سیاهی مهمان تازه قدم نیست، خیلی وقت است آمده و انتظار صبح را سوغات آورده. من همیشه با آن میجنگیدم. فکر میکردم که جنگ یک روز پیروزی، صبح، نور را ارمغان است. اما نه! پیروزی ممکن نبود. امید بود اما پیروزی نبود.
محبوب من، از آنگاه که تو را یافتم. یک سوسوی نور، هرچند دور، در این سیاهی مسیر «رفتن» را به من یادآور میشود. من جنگیدن را رها کردهام. صلحی هم در کار نیست. من تنها با تو بودن. تو را دیدن، حتی گیر کرده در فاصله را خواستهام. از پا ننشستهام. من صبح را فراموش نکردهام. من تنها به سمت تو رفتن را آغاز کردهام.
محبوب من، من ناتوانم، من خستهام. تو فانوس به دست، نور در قلب بیا. مرا در آغوش بگیر، آنگاه یک صحرا، یک جهان خاک را آذین میبندم.