اندوه من،
در کوچههای باقی مانده از شهر زندگانی
چند سوایی است که قدم نگذاشتهام.
شنیدههایم میگوید دیوارهای امید
روی سر بیچارگان فراری فرو ریخته
و آنان که به بهانه زیستن،
خواه یک نفس بیشتر،
جا ماندهاند زیر آوار خروارها خاک
از سپردههای خاک گرفتهشان و مفقود شدهاند.
هیچکس هم نیست آنان را بیابد.
اندوه من،
شهر بوی نیستی گرفته،
هر آنکس که توان هجرت داشت
شاید در بیابانهای سکوت و خاموشی
به زیستن رسیده باشد.
اندوه من، شهر جای ماندن نیست!