ما میان بودن و نبودن گیر کردهایم. ما همیشه درگیر این هستیم که چه میزان بودهایم و چرا بودهایم؟ اصلاً جایی که به گمان خود بودهایم، کسی دیده است ما را؟ یا این همه را، نبودهایم! ما این همه بودن را به ضمانت و دلخوشی چه کسی خیرات کردهایم که حالا رفتن و نبودنمان به جایی بربخورد؟! ما انگار همیشه با گُمان خود زندگی کردهایم، با گمان خود بودهایم و با گمان خود نبودهایم. چه روزها که میان آغوشی و جمعی لبخند به لب بودهایم درصورتی که نبودهایم و زمان نیاز است تا آن را اثبات کند. و چه روزهای کوتاهی به گمان خود کسی ما را نمیبیند، و ندیده و نبوده ماندهایم حال آنکه قلبی در همان حوالی برای ما تپیده و ما نادیده گرفتهایم و وقتی دیر شد تازه دستمان میآید چه گذشته است. از همه اینها گذشته و ما فراموش میکنیم که ماندن برای لحظه است و رفتن برای همیشه!
ما انسانها انگار در سفرنامهای ناتمام زندگی میکنیم. سفرنامهای که گاهی نوشتن آن نیز دست خودمان نبوده است. ما در این سفر هر جا خواستیم مقصدی برای خودمان متصور شویم، نه کسی جدیمان گرفت و نه خودمان توانستیم دوام بیاوریم. ما در این سفر محکوم به رفتن و رفتن شدهایم. اما همیشه در هر مقصد، در هر جایی که پای دلمان وسط بوده، همیشه بوده، گیر کردهایم. گیرمان انداخته است و جای زخم قلابش همیشه روی قلبمان باقی مانده است. ما حالا زخمی و رنجور، خیس اشک و زار در کوچه پس کوچههای مه گرفته به دنبال مقصدیم. مقصد محو و دور از دسترس است و نمیدانیم چشمانمان خوب نمیبیند یا مقصد را نمیشناسیم و از یاد بردهایم! ما هر قدم محتاج صندلیای هستیم که گزگز پاهایمان از این همه رفت و آمد را بتکانیم. دوایی برای زخمهایمان بیابیم. اما صندلیهای موریانه گرفته همیشه لق میزدند و رفتن را فریاد میکشیدند.
ما آنقدر رفتهایم که پاهای برهنهامان آبله بسته و از آن خون میچکد. ای کاش میان این همه مقصد سرابگونه، اقیانوسی برای به آغوش کشیدن باشد تا تمام دلتنگیها، خاطرات و رنجهایمان را غرق کند و ما را به خوابی ببرد که این همه بیداری و چشمان خونگرفته را تسکین دهد. شاید آنجا جهانی دیگر پیدا شود که کمی ماندگیهایمان را قدر بداند. ما خستگان در راه مانده را جز به امید آن دیار توانی نمانده است.