ساعت حوالیِ ’’۱۸:۳۰ دقیقه عصر رو نشون میداد.
هانیه روی موکت فرش دراز کشیده بود. موهای به رنگِ نسکافهایش، روی صورت و کتفِ چپـش ریخته شده بودن.
با انگشتایِ لاک خوردهٔ طوسی رنگِ دستِ راستش، خطوطِ فرضی بر روی موکتی که روش دراز کشیده بود ، می کشید.
اشکهایی که چند ساعت قبل مثل ابر بهار باریده شده بودن روی صورتش ، الان دیگه خشک شده بود.
تموم اتفاقات چند ساعت قبل، مثل یک فیلم سینمایی از جلو چشماش رد شد.
اتفاقاتی که همشون خلاصه میشدن روی یک جمله!
( عشقی پنهان به علیرضا )
امّا ظاهرن این عشق سر جنگ داشت.
اونم با رقیب بزرگی به نام «بی توجهی» !
رقیبی که باعث شده بود که عشق، این کلمهٔ مظلومِ واقع شده ، بشه عشقِ یکطرفه داشتن به علیرضا.
هانیه چند ثانیه چشمایِ مشکی رنگشو بست و نفسی عمیقی کشید تا بغضِ مهمونِ گلوش رو رد کنه!
چشماشو که باز کرد ، تن رنجور و گرفتهـشو به سمت چپ، جایی که نور خورشید رو که میخواست دلبرانه از آسمان غروب بکنه، چرخوند.
نگاهشو به اون نور زرد رنگ همراه با نارنجی رنگ کرد.
لبهایِ قلوهای به رنگ صورتیـش رو آهسته باز کرد.
انگار میخواست کسی رو از بیرون پنجره صدا بزنه!
ولی روحش چنان آسیبی دیده بود که انگار با آسیب دیدن روحش به زبونش هم سرایت کرده بود.
#میم_عین🌱