
آفتاب روح را لمس میکرد، جسم تنها لباس خیسی بر روح بود. بال های روح را تن به زنجیر اسارت خویش بر زمین سنگین کرده بود، تن به سادگی در سوز آفتاب بر گوارا آب آنی، دگران وا میداد و این امر مانع پرواز روح در فراز آسمان میشد.
روح به تن التماس که آفتاب دلیلی برای زندگیست، آفتاب محبت الهیست، بگذار در سوز آفتاب رندانه بسوزیم تا به پرواز برآییم. تن با تمسخر، تکه های سوخته خود را به روح نشان داد، که آفتاب اهریمن زمین و این سخن تو وهمیست که ظلم پابرجا باشد. من سالهاست در عبادت خیاط خویش هستم و خیاط خدای من است. خیاط مانند طبیعت برای انسان است. روح در نزد تن پرواز را از یاد برد و در گرمای سوزناک آفتاب به این شک کرد که شاید حق با تن باشد. چرا باید در افتاب بسوزد و خود را از آب محروم سازد.
هر لحظه بال های روح، بیروح میشد. خودش را به نفس تن باخت و اثری از روح در روح نبود. تن بی حس شده بود چرا ک روح او مرده بود. لباس، دیگر هیچ آب گوارایی او را ارضا نمیکرد. در کنج خانه خیاطی رها شده بود، که شاید دلیلی برای خیسی بیابد. هر روز کهنه کهنه تر میشد، دیگر هیچ چیز لذت اولیه را نداشت و هر روز زخم لباس هایش چرکین تر میشد.
خیاطی او را برداشت و تن او را تکه تکه کرد، تکه هایش را به سر تکه چوبی بست. تکه ها از هم دور بودند و دیگر تمنای یکتایی نداشتند. به آتش، تکه تن دیگران، آتش گرفتند و در تاریکی شب تن های دیگر، تباه شدهاند. لباس های دیگر خوشحال بودند که گرما آن تن، آنها را ارضا میکرد.
در تمام روز های زندگی چیزی در این زمین جز ارضای تن ندیدم. که تن دلیلی برای مردن است. بر این باور شاعر که مرگ تن، مرگ تدریجی روح است و اکنون روح شاعر در حال دیدار پوسیدگی تن خویش است. کاش در این ویرانه خیاط دکمه ها لباسم را باز کند تا روح بال های خود را پر پر نکرده است. در کنج ویرانه کسی صدای مردن را نشنود.
من در هر کلمه تکیهای از روح خود را بر روی کلمات گذارم، که در آخر همگام آتش تن، روحی تباه نشود و در تناسخ بین کلمات باشم چون دگر سوزش آفتاب مرا نخواهد من سالهاست پرواز را از یاد بردهام. من میمیرم و از من نوشته ها باقی میماند.