
«این جملات، آغاز کُفرنامهاند؛ کتابی که از درد، تردید، ایمان و بیپناهی متولد شده.
محمد مهدی معصومی این واژهها را نه فقط نوشته، بلکه زندگی کرده.
اگر چیزی در تو شکست، بخوان. شاید از لابهلای این کلمات، خودت را پیدا کنی.»
نطفهای پوچ در ره رسیدن به دنبال هدف زایش از آن پوچ. سرنوشت ما به سرشت دیدار درد مبتلاست، و تو چه میدانی در پشت دروازههای دیده، طغیانها، کفر و بودنی که به شدن نرسیده است. من از کفر به ایزد رسیدم و شرمنده کفرنامه خویش نیستم، بلکه از نیستی آن کتاب به عدل ایزد رسیدم. گاهی باید کفر کرد و نقل کرد تا به آن رسید.
کمی تامل در سخنان دگران میبینی که آنها احساس خود را بیان و نه درک احساس تو. سرمای کلمات خود را به تو القا تا گرمایی آنی به خود ارمغان دهند، با پس زدن آن کلمات برای تو. من در سرانجام خود شک دارم که سرانجام برای هدفیست، ولیکن من سالهاست بر بیهدفی آن آفرینش مینویسم که شاید در نوشتهها خود را پیدا کنم. در میان نوشتهها روحی از من زندگی میکند و خواننده تنها نوشتهها را میبیند. زار من ز زار آذر دونتر است، دونتر از من دلیل بودن من است.
در این کفر، دردها پنهان؛ در این شک، خدایی پنهان؛ و من در میان پنهانها جان میدهم. خاموش میشوم، گویی آتش وجود از شمع من دور است، که درد باشد برای نبود این مرد جز نوشتههای ناقصش. سالها بر نقص درک وجود زیستم، زیستی که تعریفی از خونی بر رگهای پاره دویدن بود. زخم ما بسیار و دوا در کنارم زهر شود، ایزد تو در کجای کلمات گم شدی؟ ای مشرفترین بر من، بر مَنت رحم و حقیقت را در کلمات بر من بیاور و شعلهام را باز بیفشان.
«این تنها بخش نخست کُفرنامه بود. اگر لمس کردی، بگذار بماند. اگر نه، عبور کن…
اما اگر همراه شدی، منتظر پارت بعدی باش.
نوشتن برای زندهماندن است.»
اگر واژهای از این نوشته در تو طنین انداخت، خوشحال میشوم بازتاب احساست را در کامنتها بخوانم.