
«این جملات، آغاز کُفرنامهاند؛ کتابی که از درد، تردید، ایمان و بیپناهی متولد شده.
محمد مهدی معصومی این واژهها را نه فقط نوشته، بلکه زندگی کرده.
اگر چیزی در تو شکست، بخوان. شاید از لابهلای این کلمات، خودت را پیدا کنی.»
در من دگرگونی بسیار است؛ هر ثانیه تو را کفر، و ثانیه دگر از تو پوزش میطلبم. مرا برای نوشته کُهنم ببخش؛ نمیتوانم در هوایی که نمیدانم خدایش کیست نفس بکشم. مرا از نو ساز. اصلاً بر نوشتههایم کفر کنم، تو بمان، تو خدایی کن، تو بر دستانی که قلم دارد و بر کاغذ شلاق زند رحم کن. من در معده درد خویش میمیرم، و هر روز از تو و یاری که یار بودن را فراموش و زنیتش را بر بالین دگران رها میسازند؛ بیزارم. نمیتوانم بنویسم، نای نوشتن را ندارم. همین نای نوشتن را از من بگیر تا آغازی برای مرگ روحم باشد.
مرا برای اشکهایی که از آن من نیست، ببخش؛ و ببخش قلمی که نمیتواند نوشتن را تحمل کند. تو فقط نوشتههایم را خواندی ایزد، و من آن را زندگی کردم. اکنون با خود بیندیش، در آخرت زمین هنگامی که به یکدیگر میرسیم، میتوانی از من رنجهایم را بپرسی. هر چند اگر رویت شوم، من از تو بوسههای نزده بر زخم دیوارهای دل را بازخواست کنم. من تا کی نویسم که پاسخی ز جانب عدل گیرم؟ اگر سنگین نویسم و خود بفهمی من چه میگویم، مرا در آغوش عشقت میگیری.
«این تنها بخش نخست کُفرنامه بود. اگر لمس کردی، بگذار بماند. اگر نه، عبور کن…
اما اگر همراه شدی، منتظر پارت بعدی باش.
نوشتن برای زندهماندن است.»
اگر واژهای از این نوشته در تو طنین انداخت، خوشحال میشوم بازتاب احساست را در کامنتها بخوانم.