
«این جملات، آغاز کُفرنامهاند؛ کتابی که از درد، تردید، ایمان و بیپناهی متولد شده.
محمد مهدی معصومی این واژهها را نه فقط نوشته، بلکه زندگی کرده.
اگر چیزی در تو شکست، بخوان. شاید از لابهلای این کلمات، خودت را پیدا کنی.»
در مکتب که باشد چنین درس عشق، بخوان و کفر کن، در شرابهای پیدیپی به نغمه کفر، همان لحظهست که او را میابی. من در یافتم خود را باختم، زیرا من از پیش نمیدانستم و درد معده شراب را نمک داند.
نمکدانها بشکستم؛ کیست در این مکتب که زخم دستان را ببندد؟ شاید تو در مکتب گم شدی و کس که به من بیاموزد خود شیطانیست، استادی که از جانب تو آورده شده ولی تدریسش شیطانیست.
گاهی در لذات شیطان خوابم میبرد و بیدار سخت، زیرا گوشهایم از آن پر میشود. ولی نمیدانم چه سریست که در اوج لذت تو را مییابم و از خود طرد میشود. انگار لذت جهان مانع دیدار من با توست. شیطان همبازی خلوتهایم است، انگار همانند من است؛ تفاوتمان بر نوشتن است، گویی بر جهل در نوشتن دیوانه بر عشقت شده.
«این تنها بخش نخست کُفرنامه بود. اگر لمس کردی، بگذار بماند. اگر نه، عبور کن…
اما اگر همراه شدی، منتظر پارت بعدی باش.
نوشتن برای زندهماندن است.»
اگر واژهای از این نوشته در تو طنین انداخت، خوشحال میشوم بازتاب احساست را در کامنتها بخوانم.