
«این جملات، آغاز کُفرنامهاند؛ کتابی که از درد، تردید، ایمان و بیپناهی متولد شده.
محمد مهدی معصومی این واژهها را نه فقط نوشته، بلکه زندگی کرده.
اگر چیزی در تو شکست، بخوان. شاید از لابهلای این کلمات، خودت را پیدا کنی.»
من از انسانها دور شدم، انگار شیطان بودن مرا آرزوست. من اگر انسان پس نباشد، همه شبها به زار. تو چه میخواهی از من ببینی؟ پست در جهان، یا خاری در گل بوسه یار.
شیطان دروازه آمدنش در گوش، و تمام درهایش در آفرینش باز؛ اما تو ایزد، دروازه ورودت یکتا و در دل باشد، و هنگام باز شدن آن زخمهای دل درد کِشند. هراس دارم که با باز شدن دروازهات زخمهایم پاره شود. بگذار شیطان شوم اگر با تحقیر باید ورود تو بر من.
نکند شیطان رانده شده از نبودنت باشد، شاید با آمدنش مرا آگاه کند و این باشد سرشت من، سرشتی که از روح تو ولی از سوی شیطان باشد.
ترس به وجودم آمد، نکند هر دوی شما مرا بیازارید. من طاقت ضربه دگر را ندارم؛ ای کاش، ای کاش، کاشهایم را از من گرفتید.
«این تنها بخش نخست کُفرنامه بود. اگر لمس کردی، بگذار بماند. اگر نه، عبور کن…
اما اگر همراه شدی، منتظر پارت بعدی باش.
نوشتن برای زندهماندن است.»
اگر واژهای از این نوشته در تو طنین انداخت، خوشحال میشوم بازتاب احساست را در کامنتها بخوانم.