راستشو بگین....چقدر از عمر که تا الان داشتین فقط صرف نمردن شده ؟ گاها کارایی که میکنیم نتنها مورد علاقمون نیستن بلکه هیچ فایده ای ندارن....چند بار شده از خودتون بپرسین آیا کاری که الان میکنید همون تصور خودتون در پنج سال یا یک سال یا یک هفته پیشه ؟
معلمی وارد کلاس شد...معلمی که اصلا از شغل خودش راضی نبود. به اون شغل فقط نگاه درامدی داشت...اون عاشق جهانگردی بود ولی معلمی توی مدرسه های با شیشه پنجره های شکسته پاش رو بسته بود ..رسید به وقت کتاب نگارش..تمامی بچه ها کتاب هاشون رو درآوردن و یکی شروع کرد به خوندن ...معلم غرق در فکر بدهی هایش کلاس را اداره می کرد...یک لحظه به خودش اومد دید بچه های کلاس دارند صدایش میزنند....
آقا آقا...
(با بی حوصلگی ) بله بله بله
اینجا سوالی داده
چی گفته ؟
گفته زنده بودن با زندگی کردن چه فرقی داره ؟
(معلم تمام تلاشش را کرد که جوابی بدهد ولی وقتی خودش هم نمیدانست چه جوابی میداد ؟)
اممممم سوال خوبیه، فردا برین برای این موضوع انشا بنویسید...
کلاس تمام شد و بچه ها سمت خانه هایان فرار کردند...معلم آن شب تمام فکر و ذهنش روی سوال مفروض بود : زندگی کردن با زنده بودن چه فرقی دارد ؟ ....اخر قضاوت رو به انشای بجه های مدرس سپرد...
فردای آن روز هرکدام با دفتری پر از آرزوهای رنگارنگ آمده بودند...یکی زندگی کردنش را در زندگی در خارج میدانست...یکی میخواست خلبان شود....چندی هم از پزشک و مهندس شدن و زندگی آرام حرف زده بودند...یکی یکی آمدند و انشایشان را خواندند...و به ازای هرانشا دل معلم بیشتر به سوی جهانگردی پیش می رفت و تصمیم اش در ترک معلمی به جلوتر می افتاد...در اواخر زنگ بود که با خودش تصمیم گرفته طی هفته اینده عذر آموزش و پرورش را میخواهد و میرود سوی رویایش....برای آخرین نفر اسم یکی از دانش آموزان را خواند....دانش اموز من من کنان به جلو آمد....لباسی نامناسب و وضعی ژولیده نشان از کم وسع بودن خانواده اش میداد...معلم گفت بیا انشایت را برایمان بخوان..پسرک جلو امد گفت :
آقا اجازه ما پول نداریم دفتر بخریم
هممون میدونیم بخشی از عمر ما صرف نمردن میشه ...صرف اینکه فقط بتونیم سرپا واستیم و ادامه بدیم...صرف زندگی روزمره...همه ما کم و بیش وقتی رو داریم که صرف کاری میشه که اصلا دوست نداریم اما زندگی اون کار رو برای ما اجباری کرده...
قطعا خاک و کود لازم است تا گل سرخ بروید اما گل سرخ نه شبیه خاک است نه شبیه کود
وقتی تایم لاین یا استوری های اینصطگرام رو باز میکنی به چیز های عجیبی میخوری...از استوری هایی که در اوج راحتی و فراغ باز در یک فضای بسیار ارام و لاکچری نشان میدهد...فضایی که ذره ای از چالشی بودن زندگی را به شما نشان نمی دهد ....فضایی که آرزوی هر بنی بشریست....ولی واقعا فضای زندگی فضای آن چنانی نیست ! زندگی پر است از چالش و سختی و درد ....از بی خوابی کشیدن ها ...از ناآرامی ها ....از اینکه در جنب و جوش باشی....
نمیدانم...گاهی خودم هم از خودم بی خود شده و به صورت طبیعی از این هوس ها میکنم...آرزوی زندگی آرام ، زندگی که در آن فقط به دنبال خودم باشم...فقط به دنبال هرآنچه دوست دارم ...فقط کار هایی بکنم که به من احساس شادی بدهند ....فقط برای خودم باشم و به خودم فکر کنم ولی آیا میشود ؟ اصلا آیا اصل زندگی را این گونه بنا نهاده اند ؟
مرد حدود چهل ساله را فرض کنید : مردی که از بیشتر عمرش مشغول تحصیل بوده ، مشغول خواندن و نوشتن . آن هم رشته ی فیزیک ....مویش را در این راه سفید کرده و هم اکنون هم مورد تایید اساتید درجه اول آمریکایست ....به او پیشنهاد خانه ای لوکس و حقوق خوب در بهترین جا های آمریکا می شود...اما نه ...او قبول نمی کند به کمک هم نوعان خود در لبنان و مصر می رود...ان هم چه فضایی ! فضایی پر از بمب و خمپاره و فقر...و درد........................................................................................................
شاید تعداد نقاطی که جلوی واژه درد گذاشتم برای توصیف سختی های دکتر مصطفی چمران کافی نباشد. تن آدمی به لرزه در می آید وقتی میفهمد راحت ترین نوع زندگی را فدای انسانیت کرده.... و این کار سوالی را در ذهن آدمی به وجود می آورد که آیا این زندگی اصلا ارزش "زندگی کردن" دارد ؟
گاهی از خودم میپرسم اصلا ارزش زندگی کردن چیست ؟
اینترنت پر است از افرادی که میخواستن دنبال کاری یا چیزی بروند ولی شرایط محیطی – مالی اجازه نداده که آنها حرفه خودشان را دنبال کنند....چه بسا نقاش هایی که در دیگر رشته ها درس خواندند و چه استعداد هایی که محروم شدند..اما یک سوال : آیا میتوان دنبال هر کاری رفت ؟
عده ای دستشان از این بابت بسته است که هرکاری که میخواهند را انجام دهند اما آیا اگر جای چمران بودیم حاضر میشدیم که زندگی راحت را به بهای پیدا کردن معنی زندگی بفروشیم ؟ خودمان را در آتش میگذاشتیم که ققنوس ها از ما بروید ؟
به دهان اژدهای زندگی باید رفت....گاهی باید پا روی راحتی گذاشت و فقط زیبا زندگی کرد....گاهی زیبایی در پا گذاشتن در مسیر خطرناک است...آرامش ، همیشه خوب بوده ولی شاید که درد کشیدن با هدف از آن آرامش بهتر باشد....گاهی باید پا روی علایق گذاشت و هوس ها را کشت....که شاید لذتی که در سختی کشیدن دیدیم فراتر از لذتی است که با انجام کار های مورد علاقه می یابیم.....شاید که باید سوخت.....گاهی باید زندگی نکرد تا دیگران نمیرند چرا که شاید این زندگی ارزش زندگی کردن نداشته باشد
حسن ختام
حسرت نبرم به خواب آن مرداب //// كارام درون دشت شب خفته است
دريايم و نيست باكم از طوفان //// دريا همه عمر خوابش آشفته است
-شفیعی کدکنی
دعوت نامه
از شما خواننده گرامی دعوت میکنم که هم اکنون مبلغی حتی ناچیز را به مراجع خیریه کمک کنید ....چه بسا معنی زندگی در کمک به دیگران باشد...