یک آن احساس کردم غریبهام. یک سکوت عجیبی یکهو ریخته شد تو سَرم. مثل زمانی که آب یخ رو ناغافل میریزن رو سرت و تو بند میری. فقط میدیدم لبهاشون داره تکون میخوره، داشتند با هم حرف میزدند، میخندیدند و میرقصیدند. گیج بودم و ترس برم داشته بود. چهره خودم رو یادم نمیومد. فکرام تو سرم اِکو میشد و صدای ضربان قلبم رو تو پسزمینهاش میشنیدم. میخواستم گوشیم رو بردارم خودم رو توش ببینم ولی پیداش نمیکردم. ناخودآگاه پاشدم برم سمت حموم. نمیدونستم کجاست، کدوم سمته، کدوم دره. هیمنطور که از بغل آدما رد میشدم، چیزهایی رو بهم میگفتن. احتمالا از حالم میپرسیدن. من که چیزی نمیشنیدم و اصلا هم برام مهم نبود. من خودم رو گُم کرده بودم. دیگه چه چیزی میتونست مهم باشه. اولین در رو با اطمینان باز کردم، این نبود. دومی، سومی، نُچ. پس کجاست این حموم لعنتی. پیچیدم سمت راست، یه باریکه نوری از شکاف در خودش رو رسونده بود وسط راهرو. خوشحال شدم. خودش بود، رفتم تو و در رو پشت سرم قفل کردم. میترسیدم آینه رو نگاه کنم توش هیچی نباشه. رفتم نزدیکتر. یه چیز تاری اون تو بود. چشمام رو بستم و سرم رو انداختم پایین. شیر آب سرد رو باز کردم. صورتم رو کج کردم و گرفتم زیرش. برای چند ثانیه حس کردم خودم یادمه. زندگیم رو بلدم. میدونم کجام و باید چه کار کنم. آب رو بستم. سرم رو آوردم بالا. تو آینه خودم رو دیدم. آره، خودش بود. همون که میشناختم. لبخند زدم. همین خوب بود.
زدم بیرون از حموم، مستقیم به سمت در خروج.