MoMaleki
MoMaleki
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

دیگنیتاس

با اضطراب عجیبی که نمیدونستم برای چیه مشغول کندن زمین بودم. سوز عجیبی از تار و پود وارفته شال گردن کهنه‌ام عبور می‌کرد و به سینه و گلوم نهیب می‌زد. حالت غریبی بود. تا ادامه میدادم و سرم گرم کار بود، قلبم گرمای محسوسی رو پمپاژ می‌کرد تو رگ‌هام و میومد و می‌رسید به انگشتای زمخت و بی‌حسم. مغزم که فهمیده بود بدنم داره وا میده شده بود مثل نگهبان کارگرهای شوروی سابق تو ماگادان. سخت‌گیر و سخره‌گر و بی‌مروت. حق میدم بهش. بحث، بحثِ ثانیه‌ها بود. وایمیسادم کارم تموم بود. زندگی شده بود 10 ثانیه آخر کوارتر چهارم بسکتبال. مرگ فقط 3 امتیاز با من فاصله داشت و توپ هم افتاده بود دستش. هیچ راهی نداشم جز این که تو زمین خودش نگهش دارم به هر ضرب و زوری که شده و این وانفسا رو از سر بگذرونم. فکم قفل کرده بود، عضلاتم منقبض شده بود و بدنم هر چی ذغال سنگ داشت رو ریخته بود تو کوره و چهار نعل می‌تازوند. یه نگاه به عمقش انداختم به نظرم کافی بود. بیل رو انداختم اونور. خوابیدم توش. اون پایین گرم بود. دیگه نمی‌خواست زور بزنم تا خون تو رگ‌هام یخ نزنه. من گور خودم رو کنده بودم.


پ.ن: ماگادان شهری سردسیر در شرق روسیه که زمانی اردوگاه کار اجباری شوروی کمونیستی بود.

نوشته شده به تاریخ 18 آذر ماه 98. ساعت 10.5 شب

مینیمالداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید