MoMaleki
MoMaleki
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

سفید

هنوز گیج و کرختم از چیزی که به من گذشت، انگار توالی زمانی همه چیز رو گم کردم. حتی نمی‌دونم کی خوابیدم و کی بیدار شدم. فقط یه سری فکر بهم شبیخون زد. همهمه عجیبی تو ذهنمه، حرفهای تکون دهنده‌ای تو ذهنم رژه می‌ره. داستان چیه؟ این حرفها رو کی زده؟ اینا مال خودمه؟ هیچی نمیدونم. دقیقا مثل یه نگاتیو بریده شده فیلمم. یه تیکه رو از وسطش بریدن بعد دو طرف باقیموندش رو به هم چسبوندن! یه چیزی کمه. یه چیزایی نیست. چرا تنهام اصلا؟ چرا هیچی نیست اینجا بگه چه مرگمه؟ چرا اینجا اینقدر خالیه؟ اَه لعنتی، هیچوقت اینطوری نبودم. تو سیاه مستی‌ها هم باز چند تا تصویر قبلش خوب تو ذهنم میموند، الان هیچی نیست. مثل پرچم ژاپنم که اون لکه قرمز وسطش رو هم برداشتن. سفیدِ سفید، صفرِ صفر. نکنه مُردم؟ اصلا راهش چیه که بفهمم زنده‌ام؟ هول برم داشته از این همه "نبودن". هیچی دور و برم نیست که حتی بفهمم زمان داره میگذره. صدای حرف زدنم تو مغزم میپیچه، کشدار و شل و ول و مضحک. مثل پیژامه پهن شده رو طناب. اون صداهای تو مغزمم خفه خون نمیگیرن یکم فکر کنم چه غلطی باید بکنم این وسط خالیِ برهوت. میخوام بلند شم ولی نمیتونم. دست و پام طوری چسبیدن به زمین انگار تو خاک تایمازوف نشستم و نمیذارم باراندازم کنه. واقعا فایده نداره. لجبازی با خودم رو میذارم کنار. بیخیالش میشم. احتمالا یا مُردم یا دارم میمیرم. فرقی هم نمی‌کنه آنچنان. فقط یه داغی موند رو دلم، دوست داشتم بهش می‌گفتم براش می‌میمرم.

مینیمالداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید