MoMaleki
MoMaleki
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

سُربی

عرق سرد روی پیشونیم نشست. یک استیصالِ تمام بهم هجوم آورد. مغزم سعی میکرد چند تا حرف رو تند و تند پشت هم بچینه و به انگشتان حالا-از-حرکت-ایستاده‌ام دستور میداد که تایپ کنه اما گوش دستم بدهکار نبود. سربازی بود که دستور تیر رو اجرا نمی‌کرد. بیخیالِ نوشتن، سرم رو برگردوندم سمت پنجره. نور کم‌رمق اما هنوز داغی میخورد به دو چنار تبریزی کشیده که تو باد ملایمی چپ و راست میشدن. سبز و سُربی قشنگی می‌دیدم. در همون لحظه فکر کردم هیچوقت یک چنار تبریزی به دوستش گفته که "دلم می‌خواد بمیرم" ؟ هیچوقت یک چنار تبریزی، استیصال در مقابل این سه کلمه رو می‌فهمه؟ هیچوقت حس کرده که چی باید بگه؟ هیچوقت فکر کرده چی نباید بگه؟ هیچوقت دوست داشته جای اون کس دیگه‌ بمیره ولی تو این موقعیت نباشه؟ اصلا چنار تبریزی تا حالا به مردن فکر کرده؟!
چنارهای تبریزی مثل دو تا رفیق مست به تلو تلو خوردنشون ادامه دادند. نوشتن فایده نداشت، هر حرفی، از سر باز کردن بود. "میخوای زنگ بزنم باهم صحبت کنیم؟" اینو تایپ کردم و اینتر رو زدم. من چنار تبریزی نیستم.

داستان کوتاهمینیمال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید