MoMaleki
MoMaleki
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

مهم

تا پام رو گذاشتم بیرون، هُرم گرمای عجیبی یه چَک زد تو گوشم. از اون غروب‌های کش‌دار بی‌حوصله بود که اصلا نمی‌دونی چته، هیچی‌ام خوشحالت نمی‌کنه و حوصله هیچی چیزی هم که قبلا سر ذوقت میاورد هم نداری. پیاده راه افتاده بودم که کمی دور بزنم این کسالت رو، بپیچونمش ولی مگه ول کن بود! هر چیزی که تو ذهنم میومد برام مسخره بود. انگار یه بار رفتم تا تهش و الان خودم، خودم رو دست میندازم. کاش مست بودم کمی، حداقل‌اش می‌نداختم گردن مستی این حالت رو. کلافه بودم، پیاده رفتنم بر عکس همیشه کمک نمی‌کرد به حالم. فقط می‌خواستم بیشتر برم که خسته بشم به این امید که مغزم خاموش کنه‌ و کرکره دکان رو بکشه پایین. منتهی این فکر آخریه مثل یه مشتری آخر شب بود که اومده بود تو دکان یه دوری بزنه بدون اینکه بدونه چی می‌خواد قفسه به قفسه رو با یه آرامش لج‌دراری نگاه می‌کرد. کَک این فکر آخری رو اون مردک درازی که از کنارم رد شد، انداخت به تنبون ما. داشت به بغل دستیش می‌گفت " می‌دونی خیلی مهمه که ...." . همینجوری قطار کلیشه بود که از تو سرم رد میشد که چی مهمه اصلا برای تو؟ هر جوابی که می‌دادم، اون منی که انگار یه بار رفته بود تا تهش پوزخند می‌زد و سر تکون می‌داد. حرصم گرفته بود ازش. خیلی می‌دونست. داشتم بهش فحش می‌دادم تو دل خودم که یه توپ فوتبال قل خورد زیر پام. ۷ ۸ تا بچه قد و نیم‌قد با هم داد زدن "عمو توپ رو بنداز دیگه". ۲ ثانیه نشد ولی من تو فکرم همون بچه دبستانی عشق فوتبال بودم، عرق از کنار شقیقه‌ام سرازیر بود، صورتم گُل انداخته بود. هیچی تو دنیا مهم نبود جز این یه دونه شوت.

توپ رو شوتیدم اون طرف. دوباره همون نره خر گنده شدم. اون یاروئه که تا تهش رفته بود بهم خندید. منم خندیدم. فهمیده بودم چی مهمه. سبک شدم. مثل مستی که بالا آورده !

مینیمالداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید