ویرگول
ورودثبت نام
MoMaleki
MoMaleki
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

3 تسلا

با لباس مسخره آبی رنگ یک بار مصرفی که محض رضای خدا هیچ جاش اندازم نبود منتظر نشسته بودم. شلوارش به اندازه چهار انگشت از کش جورابم بالاتر بود و داشتم به این فکر میکردم امکان نداشت بتونم مضحک‌تر از این باشم. 5 دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که صدام زدند. همینطور که داشتم به سمت اتاق مخصوص می‌رفتم، مرد متوسط اندام کچلی در حالی که داشت با تلاش بیهوده‌ای دستش رو روی جای آنژیوکتش فشار میداد که کبود نشه در جهت مخالف من اومد بیرون. بی‌حوصلگی از سر تا پای اپراتور MRI می‌بارید. جواب سلامی از روی اجبار داد و گفت طاق باز بخواب روی تختی که روش یه روکش یک بار مصرف سفید کشیده بود. هدفونی رو گذاشت روی گوشم و گفت ده دقیقه عین مجسمه باش و تکون نخور، یک چیزی مثل نارنجک داد دستم و دوباره ادامه داد "دستگاه فقط صدا داره و اگر مشکلی پیش اومد اینو فشار بده" و رفت. دستگاه منو کشید داخل خودش. واقعا تنگ بود. کمتر از هفت، هشت سانت فضای خالی بالای صورتم حس میکردم. جای هیچ تقلایی نبود. زیرم گرم شد. داشتم حس میکردم این حریف چغر داره خودش رو برای من گرم میکنه. لعنتی نگفتی این گرما طبیعیه یا نه! وقتی دیدم از یه حدی بیشتر نشد بیخیالش شدم. به هر حال میدان مغناطیسی به اون شدت بایدم گرما تولید کنه. داشتم با خودم فکر میکردم این تیکه فلز داخل ماسک که ماسک رو روی صورتم فیکس کرده تو این میدان یهو بدبختی درست نکنه برام. به خودم جواب دادم درسته که اپراتور ارث پدرش رو ازم طلب داشت و معلوم بود کوچکترین علاقه‌ای به کاری که داره میکنه نداره و احتمالا از اینکه جمعه شبش رو داره تو این زیرزمین میگذرونه خوشحال نیست ولی اینقدرها هم احمق نیست. اگر مشکلی داشت میگفت بهم. وسط این افکار، صداهای عجیبی شروع شد پخش شدن. پالس‌های متناوب با فرکانس خاص هر از گاهی هم یک جیغ ممتد. خدای من چقدر خوشحالم این لعنتی روی گوشم هست تا این ناقوس مرگ رو کمتر بشنوم. تنها چیزی که میدیدم یک نوار باریک آبی‌رنگ روی اون تونل بالای سرم بود که به دو تا پیچ نه چندان براق ختم میشد که معلوم بود چند باری هم باز و بسته شده. یاد پرچ‌های روی بال هواپیماهای ایران افتادم که وصله پینه‌ شده بود. تنهای تنها در یک جای تنگ بدون اجازه جُم خوردن! لعنتی اگر تو قبر خوابیدن و مُردن شبیه اینه چقدر بیزارم از مردن. حداقل توی اون هدفون لعنتی یه چیزی پخش می‌کردی. نمیدونم یه آهنگ جنوبی با صدای نی‌انبون که آفتاب و رقص و دریا رو یادم بیاره. من نمی‌خوام تو این دخمه تنگ با صداهای ناآشنا و عجیب بمیرم. موقع مرگم مشتاقم صورت‌های آشنا دورم حلقه زده باشند، بمیرم اما با پنجره‌ای باز، با نسیمی روی صورتم، با بوی جنگل و چوب، با صدای دارکوب!
دستگاه بالاخره خفه‌خون گرفت. کشیده شدم به سمت نور. نفس کشیدم. درود بر تو ای زندگی!

پ.ن: "تسلا" واحد اندازه‌گیری شدت میدان مغاطیسی است.

داستان کوتاهمینیمال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید