?
باران زیباست ...
باران زیبانیست ...!
لعنت بر باران ...!!!
دَمادم اُفول خورشید ، زیر درخت کاج میانه ی گذر وعده ای بود؛ وعده ای از جنس شیفتگی. صدای پایی خرامان نزدیک شد و قلبی از شنیدنش ملتهب تر. سرانجام نگاه ها در هم گره خورد و قدمها هماهنگ.
باران می بارید ...
درمیان کلامشان گفتند :
باران زیباست ...
آن سوی خطه ، جوانی چَند به جِیب فرو برده بود ، تسکینی در یک دست داشت و آتشی در دست دیگرش . دلش چون آسمان گرفته بود و کسی جز خودش به علت آگاه نبود. سر به زیر قدمهای کوتاه بر میداشت و بُغضی که آذرخش هم نمیتوانست از بند رهایش کند .
باران می بارید...
از میان افکارش گذشت :
باران زیبا نیست...
کمی پیش از واپسین پَرچین دیار ، طفلی در چنباتمه مادرش نهان شده بود ، در امن ترین جایگاه گیتی . سقف خانه ، دلش شکسته بود و قطرات اشکش بر گونه مادر می غلطید . هر صاعقه انگار بر قلب مادر مینشست و او را مجاب به خیرگیِ قاب عکسی میکرد که خیلی دور وقت نبود .
باران می بارید ...
ناگهان فرزندش گفت :
لعنت بر باران...