چه عجیب است این قصه ...
قدمهایمان برروی ابرها باشد ...
شیرها اهلی شوند و گربه ها اهلی تر ...
در میان آسمان آشیانه بنا کنیم و باران از زمین به آسمان ببارد...
رنگین کمان بر خاک باشد و دریا در افلاک ...
به وقت پیری متولد شویم و در خردسالی به پایان برسیم ...
درختان روییده در سقف آبی ستون شوند و صاعقه هایی که به هر جا میزنند ، آن را سبز پوش میکنند...
گل ها کالای داد و ستد شوند و به جای گدازه از آتش فشان برف بیرون بریزد ...
تمامش باورم شد ...
ولی رفتنت هرگز ...