دنبال يه راه فرار ميگشت.
منشي مطب با همون كفش های پاشنه بلندی كه قبل از عيد خريده بود و تا حالا سه بار بيشتر نپوشيده بودشون بهش نزديك شد
يه ليوان عرق بيدمشك براش درست كرده بود با يخ. اينقدر تو راه لق خورده بود كه سر ليوان خالی شده بود
تشكر كرد، كمی خورد و احساس كرد جيگرش خنك شده
از لابی تماس گرفتن و گفتن دكتر رسيده. هميشه قبل از اومدن دكتر به مريضا اطلاع ميدادن كه همه به ترتيب نوبتشون آماده اتاق عمل بشن
نوبتش نفر اول بود چون معرف داشت و پارتی بازی كرده بود
استرس تموم جونش گرفت. فكر كرد اين بچه كه الان تو شكم منه يعنی بچه ی منه و من دارم با پاهای خودم ميرم تو اتاق كه خلاصش كنم. ولي در واقع میخوام خودمو خلاص ميكنم
اگه نتونم از وجدانم يه عمر خلاص بشم چی؟ اصلا چه اهميتی داره كه اسم پدر توی شناسنامه اش نباشه؟ بعداً كه بزرگ شد براش توضيح ميدم و اونم درك ميكنه كه چی بوده و چی شده
اما اگه درك نكرد چی؟ اگه اونم خواست يه عمر سرزنشم كنه و بگه فكر خوش گذرونی خودت بودی و برات مهم نبود آينده من چی ميشه، چی؟
با عذاب وجدان راحت ترم يا با سرزنش احتمالی؟
منشی يهو با صدای بلند گفت خانوم حواست كجاست؟ البته ميدونم كجاست همه اينجا همينجوری ميشن.
گفت خب همه كه اينجا اينجوری ميشن بعدش چيكار ميكنن؟ منشی گفت بعضياشون راهشون كج ميكنن و ميرن. واسه هميشه.
بعضياشون هم...
تو دلش بيشتر خالی شد. آدم وقتی ميفهمه بقيه آدما هم توی موقعيت اون دو دل شدن بيشتر دو دل ميشه.
ولی نفر اول بود و وقت زیادی نداشت واسه دو دل شدن چون معرف داشت.
گاهی بين بودن و نبودن خودت ميخوای تصميم بگيری و بالاخره يكی رو انتخاب ميكنی. يا از پل ميپری يا برميگردی خونه و شام كوكو ميخوری.
ولی وقتی ميخوای راجع به بودن يا نبودن يكی ديگه تصميم بگيری، دنيا رو سرت آوار ميشه.
همه دنيا ميشه يه نمای بسته از تو.
همه دنيا ميشه پرسش. ميشه سؤال.
همه دنيا ميشه خاكستری. نه سفيدِ سفيده نه سياهِ سياه.
يه ثانيه توی آينده ای و ثانيه بعد توی گذشته. هپروت.
ماشه رو بچكونی يا نه؟
ببری باختی... ببازی باختی...
تو راه برگشت يه پسر بچه سر چهارراه زد به شيشه ماشينش و گفت برای بچه تون حباب ساز بخريد
ارزون ميدم...!!!