به کسی اجازه ورود به حریمی را دادم که وقتی وارد شد، به جد و به حق، تمام حس کنجکاوی اش تحریک شد و خواست و توانست درب های بعدی را باز کند و به زیبایی فتحشان کند.
صدایی که در گوشش پیچید هرگز فراموش نخواهد کرد و نتوانست و نخواست که از آن گذر کند، خواست و توانست در آن غوطه ور شود و تمام خودش را در آن حل شده ببیند. به هر مسیر جدید که رسید، در را باز نکرده، چای دم کرد، نشست لذت برد از این همه آرامش، قند در دهان گذاشت و با تمام حواسش، حسش کرد. بی اندازه ندیده بود چنین دنیایی، اصلا فکر میکرد فقط در رؤیاها یا در ذهن افسانه پرداز یک فیلم نامه نویس میتواند چنین چیزی وجود داشته باشد.
غافل از اینکه در دنیای من باید بازیگر اصلی باشی، نقش مکمل نداریم، همه چیز واقعی است، بدلکار نداریم و جلوه های ویژه اش را خودت خلق میکنی. القصه، زمان از دستش در رفت، یادش رفت متعلق به اینجا نیست، قول هایی داد، حرف هایی زد که انجام دادنش منوط به زیر پا گذاشتن تعاریف اشتباه و از مد افتاده داشت.
نمیتوان چای تازه دم کرد و همزمان آب پرتقال کهنه نوشید.
میشود، نمیچسبد. هضم نمیشود. لحظه ای متوجه داستان شد که دید همه چیز واقعی است، راه فراری نیست، اگر تو را روی دست میبرند، خواب نیستی، واقعا روی دستی برده میشوی. اگر برایت سرود میخوانند، واقعا سرودنی ترین شعر دنیایی. دارند تو را فریاد میزنند. چنین دنیایی که همیشه هر آدمی آرزویش را دارد، بدست آورده بود.
با پای خودش، با قلب خودش، درب به درب باز میکرد و میرفت. ناگهان با دو درب مواجه شد. ندانست کدام را باز کند؟
دوراهی. پس تصمیم گرفت هر دو را باز کند و خوب وارسی کند که پشت آنها چیست. همین کرد. مثل همیشه پر از منطق.
پس از آن برگشت و نشست و سیر گریه کرد، چرا؟ چون تصمیمش گریه دار بود. برای من یا کسی دیگر گریه نکرد، صدا و اشک هایش اتاق را پر کرد، برای خودش که دیگر نمیتواند هر دو را داشته باشد. دلش پر میکشید که هر دو را یکجا تقدیمش کنند، دلش پر میکشید که برای آن تلاش کند، لذتش را ببرد اما دیگر وقت انتخاب بود. او آنی را انتخاب کرد که برای خود بهتر میدانست، خوب میدانست گفته ها و عملش متفاوت است ولی برایش بهتر بود.
انتخاب کرد چه بنوشد، دنیایش چه رنگی باشد، چرا زندگی کند، کجاها برود، با چه کسانی وقت بگذراند. شب و روزش را چطور روز و شب کند. ماه که کامل شد، عکس چه کسی را در آن ببیند.
درب را باز کرد، پر قدرت ولی با شک مسیر را رفت. صدای قفل شدن درب ها پشت سرش را که شنید، ته دلش خالی شد. دوید دستگیره را هرچه با زور بیشتر فشار داد ولی درب ها قفل شده بود.
بازگشت در مسیرش و دیگر مسیر دوراهی نبود. گاهی فکر میکرد اشتباه انتخاب کرده و گاهی خوشحال بود که درب ها قفل شده و حداقل دیگر دوراهی نبود، امکان این نبود.
فرمان را پیچاند و در راهی افتاد و با خود گفت "حالا برو، فقط برو"