در اوایل پاییزی زیبا، دو جوان به نام الکس و آدرینا با هم آشنا شدند . آنها از اولین لحظهای که چشم به چشم هم نگاه کردند، عاشق یکدیگر شدند، عشقشان مانند دریایی بود که همیشه در حال جاری بود و هیچگاه توقفی نداشت
الکس با چشمانی پر از شوق و عشق، همیشه به آدرینا ی اقیانوس مانند نگاه میکرد و احساس میکرد که این دنیا تاریک برایش تنها با داشتن آدرینا ی زیبا و رنگی است .او همیشه به دنبال بهترین چیزها برای عشقش بود و همیشه در کنارش بود تا عشقش را در برابر هرگونه رنج و دردی محافظت کند.
آدرینا نیز از این عشق بیپایان لذت میبرد و بسیار خواستار بوسیده شدن توسط الکس را داشت و در آغوش عشقش امنیت و آرامش را پیدا میکرد ،آدرینای
اقیانوس ها نمیتوانست خود را از الکس جدا کند و هرگز نمیپذیرفت که الکس تنها بماند و ازش دور شود.
اما روزی ، الکس تصمیمی سخت را گرفت .او میدانست که برای حفظ عشقشان، باید از آدرینا جدا شود. این تصمیم سخت برای الکس بود، اما او میدانست که اگر آدرینا در کنار او بماند، زندگیشان به خطر خواهد افتاد و عشقشان به زخمی دردناک تبدیل خواهد شد.
با دل شکسته، و جسمی یخ زده و رنگ پریده به طرف آدرینا ش نگاه کرد و با لبخندی غمگین به او گفت: "اقیانوسم ، باید از هم جدا شویم تنها راه حفظ عشقمان است من نمیخواهم تو را در معرض هیچ خطری قرار دهم. تو باید به آرامش و امنیت زندگی کنی...."
آدرینا با چشمانی پر از اشک به الکس نگاهی انداخت و گفت: "ماه آسمان تاریکم ، من نمیتونم تو را رها کنم... تو همهچیز منی. بیتو نمیتونم زندگی کنم....چشمانم را گریان نکن.."
الکس با قلبی شکسته و دردناک، از آدرینا ش جدا شد و به تنهایی رفت و در غم و اندوه خود فرو رفت. اما هرگز از عشقش به آدرینا اقیانوس ها از بین نرفت.. هر شب در خلوت خود، با چشمانی پر از اشک، به خاطرات زیبایی که سپری کرده بود، فکر میکرد.
آدرینا ی اقیانوس نیز با دلی شکسته و دردناک، تنها ماند و هر روز به خاطر چیزی که از دست داده بود، اشک میریخت و در غم و اندوه فرو میرفت. اما هرگز از امید به بازگشت الکس ناامید نشد. همیشه به یاد عشقشان بود و همیشه در دلش امید به یک روز دیدار مجدد با الکس جاری بود....
"این داستان ادامه دارد...."
(قسمت اول را برای راحتی درک داستان نوشتم از قسمت دوم داستان به سطح ادبی بالایی خواهد رفت و جملات گفته شده شما را به خودش مشغول خواهد کرد تا قسمت بعدی صبر پیشه شود❤️)