صدای بچههایی که در حیاط مدرسهٔ کناری بازی میکردند مرا زنده نگه میداشت. پنجرهٔ کلاس ما در دبیرستان نمایی داشت به حیاط چند مدرسه که کنار هم ساخته شده بودند با درختان چنار بلند. بهار که پنجرهها را باز میگذاشتیم، صدای زندگی میتابید توی کلاس، همراه با آفتاب ملایم بهار. بیشترْ صدای بازی بچههای مدرسهٔ کناری بود که حالم را خوب میکرد. درست در بهترین سالهای عمر که با بدترین فکرها دربارهٔ کنکور و آینده، داشت به فنا میرفت.
امشب همسایهام مهمانی داشت. خانهای شلوغ با صدای بچهها، آهنگ، بوی اسپند و رفتوآمدهای زیاد. حالم خوب بود، مثل همان صبحهای بهاری ۱۶ سالگی. به این فکر میکردم که بیراه نمیگویند «شادی مُسری» است. حتی وقتی صدای بچهها بوی اسپند را نشنوی و نشنفی.
چند سال پیش مقالهای دیدم که یک دانشمند گیاهشناسی یا یک همچین چیزی، به این نتیجه رسیده بود که درختان و گیاهانِ یک زیستبوم، از طریق ریشهها با هم ارتباط فعال و زنده دارند؛ یعنی خیلی بیشتر از کنار هم قرار گرفتن اتفاقی. همو مدعی بود قطع یک درخت یا ناخوشیاش با نوعی آگاهی نباتی به دیگر اعضای آن زیستبوم منتقل میشود. شگفتانگیز است! نه؟
به این فکر میکنم که شاید یک وقتی هم یک زیستشناسی، آدمشناسی چیزی پیدا شود و کشف کند خوشی یا ناخوشی یک انسان روی آدمهای دیگری که اطرافش هستند، اثر میگذارد، بدون اینکه از هم باخبر باشند. وقتی حالمان بیدلیل خوب است، شاید در کنار بهسامان بودن هورمونها و سطح کافی سروتونین در مغز و بقیهٔ عوامل زیستی، یک دلیلش این باشد که چند «آدم» دیگر همین گوشه و کنار، پشت همین سنگ و آجرها، حالشان حسابی خوب است. و برعکس.
فکر میکنم و آرزو میکنم کاش در کنار تمام گوشهوکنارهای این سرزمین دوستداشتنی آنقدر حال همه خوب باشد که بقیه، ییدلیل همان احساس را تکثیر کنند. میشود؟