در این نوشته، بهجای اینکه من سخن بگویم، میخواهم چند پاره از یک مجموعهداستان خواندنی را نقل کنم. کتابی از عالیه عطایی، نویسندهی ایرانی-افغانستانیِ خوشقلم که زوایایی کمترنمایان از مهاجرت اجباری را نشانمان میدهد. شخصیتهای او همگی یا مهاجر افغانستانی هستند یا ارتباطی با آنها دارند.
کتاب کمتر از ۱۵۰ صفحه است و در فیدیبوپلاس در دسترس است. با روزی یک ساعت، در چند روز میتوانید بخوانیدش و لذت ببرید.
بفرمایید چند تکه کتاب:
«به نظرش میرسید این روزها در افغانستان کسی که بدون جنگ و مین و بمب انتحاری، به مرگ طبیعی بمیرد، آدم مهمتری است از شهدا که هر روز هفتاد تا دویست نفر به تعدادشان اضافه میشد. همین حالی که او در تهران قدم میزد، اینقدر شهید شدهاند که خوب است اسم زندهها را روی میدانها بگذارند.»
«تهرانیهای خانهی رضا اعظم آنقدر چشمودل سیر بودند که حتی با این مرد افغان مهربان باشند. ضیا فکر کرد جایی که پول توی جیبت باشد لهجه چیز بدی نیست لااقل جلوِ رویت بد نیست و فکر کردن به پشت سر هم به کارش نمیآمد»
«از حالت نگاه نانوا معلوم بود که فهمیده افغانی است. ضیا میدانست در تهران انگار روی مرز باریکی بین آدم های مهربان و نامهربان راه میرود. کمی شل کند باید فحش بخورد که افغانی! حواست باشد؛ اینجا ایران است. برای همین میبایست حواسش حتی برای همین دورریزِ نان هم جمع باشد»
«ضیا فکر کرد در افغانستان آدمها هم جا ندارند چه رسد به سگها. لابد برای همین هیچ جای کابل یا غزنی ندیده بود آوردن جانوری ممنوع باشد.»
تلگرام شده بود دوست تهرانی ضیا؛ آدم هایی که بابت افغان بودن کنایه نمیزدند و سرگرم مار شده بودند. شام را با عجله میخورد تا پست آخر شب را در گروه بگذارد. برای خودش کسی شده بود. ۹۸ ایرانی شبها منتظر بودند با مارش شببهخیر بگویند. مار شبها خودبهخود میآمد و صاف و محکم کنارش دراز میکشید و مثل یک انسان سرش را روی تخت کج میکرد. انگار بخواهد به معشوقش حرفی بزند و قبلِ خواب، نوازشش کند. شده بودند یک جفت بازیگر که در نقششان فرو رفته بودند.
لاله نمیتوانست به افغانستان برود. چون به ذهنش هم خطور نمیکرد که آنجا ممکن است هرکسی لحظهای دیگر نباشد. جایی که گور داشتن باعث خوشحالی است.
جهان برای خسرو به ثباتی رسیده بود که فقط خودش درک میکرد که چقدر مهم است زیر پایش محکم باشد. اما نگاره را راه داده بود و گذاشته بود بوی تعفنِ افغانستان خانه و زندگی گرمش با لاله را به گُه بکشد.
اما برای او که توانسته بود خودش را شبانه پیچیدهبهگونی از هرات برساند بلخ و بعد سوار بر موتور به سمرقند، دیگر هر کاری ممکن بود. رحمان در جوابش نوشت:
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی
پدر سوار چاتورهاش میکردشان و مخصوص میبردشان آنجا برایشان لقمه میخرید. چراکه مرد صاحب مغازه فارسی حرف میزد و این برای پدر نگینه خوشایند بود. سمرقندیها هرچی که فارسی می دانستند، باز از تعصب یا ترس، بیشتر ازبکی حرف میزدند و گاهی که یکی پیدا میشد که فارسی حرف میزد، برایشان حکم کیمیا را داشت.
گفتم: «سیگار خوب نیست شازده خانم ها!» این «ها»ی آخر را بابا یادمان داده بود. میگفت زبان را همین جزئیات ساده میسازند. همین کشیدگی باعث میشود ایرانیها به عقلشان هم نرسد شما افغانید:دیدمتها، رفتمها، اومدیها... ما همه چیز را از آخر می کشیدیم و تهرانی حرف زدن عادتمان شد. بابا میگفت چه اصراری است که همه بفهمند اهل کجایید. ایران، افغانستان، اسلوونی، هرجا! با اصرار به یک ملیت، فرصت زندگیهای دیگر را از خودتان نگیرید. ما هم سعی میکردیم...