اسلحه را مستقیم روی پیشانی وسط دو ابرویش گذاشتم. مضطرب و پریشان، ملتمسانه نگاهم کرد و گفت: غلط کردم! سیل عرق از سر و رویش جاری بود. نوعی حماقت و نفهمی محض را از نگاهش می خواندم. از آن نوعی که علت را نمی داند و در سراسر زندگی به دنبال غریزه است. غریزه ای که مانع عملکرد درست عقل می شود. می خورد، می چرد، آمیزش می کند، می خوابد، بیدار می شود و در یک کلام ضررش در عالم وجود هزاران برابر سودش از خلق شدن در این دنیاست. تا همین چند دقیقه قبل هم همین روال را داشت. البته در آن موقع حس و حال بروس لی یا هرکول افسانه ای را به خود گرفته بود و از کاری که می کرد ابایی نداشت. واقعا نمی دانم هدف خداوند از خلقت جانورانی چون ما چه بوده. اما او در این لحظه به این چیزها فکر نمی کرد. فکری نداشت آخر. غریزه ای بود که مرتبا پیغامی مبنی بر تقلای زنده ماندن به او مخابره می کرد. او هم اگر جای من بود ذره ای تعلل نمی کرد و ماشه را می کشید. عرق پیشانی اش و نوک انگشت اشاره من نوک لوله اسلحه و ماشه را نمناک کرده بود. تمام این افکار به طرفة العینی از مغزم گذر کردند. می توانستم بیش از این هم اجازه ورود افکار مختلف را بدهم و قطعاً افکار بیشتر زمان کمتری نیاز داشتند. کمتر از یک ثانیه. شاید هم من اشتباه می کردم، اما از یک چیز مطمئن بودم و ایمانی راسخ بدان داشتم. خیره در چشمانش که از سو و رمق افتاده بود گفتم: نگران نباش، الان از خواب بیدار می شوی!
ماشه را کشیدم.