پیش نوشت: از سخنرانیای انگیزشی خیلی خوشم نمیاد. چون بیشتر دنبال القای تغییرن تا ایجاد باور. این متن رو بعنوان یک تجربه نگاشت بخونید.
چند روز قبل و پس از گفتگو با دوستی در مورد تیپ های شخصیتی، رفتم سراغ تست خودشناسی mbti. به طور اتفاقی از آخرین باری که این تست را داده بودم، دو سال و یک روز میگذشت! بعد از دادن تست و مقایسه نتیجش با دو سال قبل، متوجه اختلاف فاحشی بینشون شدم. الآن در مورد تست نمی خوام صحبت کنم. کاریم به چقدر دقیق بودنش ندارم. اما از تغییر میخوام صحبت کنم. از یافتن خود! بالاخره در یک قالب و معیار ثابت، تغییر قابل سنجشه.
بعد از دیدن این تغییر، خیلی جدی بهش فکر کردم و یه دور گذشته خودمو مرور کردم. چند سال قبل بخصوص دوران دبیرستان چندان آدمی اجتماعی نبودم. از حرف زدن تو جمع و بیشتر از اون از مسئولیت پذیری، میترسیدم! بیانم هم به شدت افتضاح بود. با ورودم به دانشگاه در دوران لیسانس، کمی وضع بهتر شد. اونجا ترس از مسئولیت رو تا حدی بهتر کردم. یعنی دیدم مدام در حال از دست دادن انواع و اقسام فرصت ها و علاقه مندی هام هستم. سر همین خودمو پرت کردم داخل کارها! به معنای واقعی پرت کردم!!! چقدرم اشتباه داشتم و سوتی دادم و گند زدم تو کارای مختلف ولی خب رفته رفته بهتر شد شکر خدا.
تا اینکه ارشد اصفهان قبول شدم. اولش حس میکردم یکی از بدترین اتفاقات زندگیم افتاده، ولی بعد تبدیل به یکی از بهترین اتفاقات زندگیم شد! زندگی در اصفهان و دانشگاه صنعتی اصفهان و به خصوص خوابگاه، باعث شد تا بتونم اونچیزی که واقعا میخوام رو بروز بدم. اصلا خودم باشم. خود خود خودم. یک محمدرضای صرف. نه کسی بود که بازخواستم کنم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، چرا دیر اومدی، زود رفتی، واسه چی اینو گفتی و هزاران گیر و بدتر از گیر دادن های بقیه، سرکوب های درونی و شکنجه های شخصی که خود آدم گاه خودآگاه و بیشتر ناخودآگاه به خودش وارد میکنه.
سبک زندگیم تو اصفهان رو اونجور که خودم میخواستم ساختم. و به طرز شگفت آوری به لطف خدا و کمک چند نفر که تا آخر عمر بهشون مدیونم، همه چی با سرعت بالا تغییر کرد!
مدتها بود که دوست داشتم اندوخته هایم از سال ها مطالعه رو بازگو کنم. اما به خاطر ضعف در بیان و ترس از صحبت نمی تونستم. در هفته سوم حضورم در خوابگاه، و دومین شب رفتن به نمازخانه خوابگاه که یا اوایل و یا کمی قبل از محرم بود، به امام جماعت خوابگاه که اصلا نمیشناختمش ولی با دیدنش ازش خوشم اومده بود، گفتم در مورد اصحاب امام حسین مطالعه داشتم و اگر موافق باشه نوشته هام رو بهش بدم و اون برای بچه ها بگه و بعد یهو گفت، خودت بیا بگو! با این حرف حاج آقا صالحی سالها ترس از صحبت اومد جلو چشمم. ولی دیگه بس بود. نمیدونم با چه جراتی چشم رو گفتم، ولی گفتم! اولین شب که قرار بود صحبت کنم رو یادم نمیره. برای اون ده دقیقه، چند ساعت تمرین کردم. با استرس زیاد رفتم. اولین جملات رو که گفتم دیگه همه چی تموم شده بود انگار، اون شب، تولد یک محمدرضای واقعی بود! که تصمیم گرفته بود به علاقه هاش میدون بده و ترساش رو فراموش کنه. اون صحبت ها بعدتر به کلی کار جذاب و خوب با کمک حاج آقا صالحی در همان نمازخانه و جاهای دیگه رسید. و دیگه مدام رو بیانم کار میکردم. واسه خودم جالب بود که پارسال تو یه جلسه ای، کسی از بیانم تعریف کرد و اصلا باورم نمیشد!
تو این مسیر صحبت با مشاور هم خیلی بهم کمک کرد. باعث شد تا بهتر خودم رو بشناسم و بیشتر به خودم میدون بدم.
تو این دو سه سال، گذاشتم روحم ازون انزوا دربیاد. در سلول برونگراییم رو باز کردم و بعد از یه مدت فهمیدم تا حالا چقدر الکی و اشتباه، خودمو متحمل حبس کرده بودم! تا قبل از این دوران خیلی اهل قضاوت بودم ولی الآن تا جاییکه بتونم درک میکنم. قبلا خودمو مجبور به بشین بچه دست نزن میکردم، ولی الآن میذارم رها باشم. البته این تغییرات رو در مقیاس با خودم میگم. شاید از نظر یسری که از سالها قبل منو میشناسن، همون موقع هم آمدم فعالی به نظر میومدم، اما خودم سرکوب خودم رو میدیدم ولی جرات نداشتم اینکارو نکنم!
بخش زیادی ازین سرکوب، بخاطر ترس از قضاوت بود. ترس از گیر دادن ها. تو اصفهان چون کسی منو نمیشناخت، این ترس رو از همون اول دیگه نذاشتم شکل بگیره. سر خیلی کارها کلی حرف پشت سرم راه افتاد، ولی اصلا واسم مهم نبودن و نیستن.
و نکته خیلی جالب برای خودم سن این تغییرات بود! این تغییرات از 24 سالگی شروع شد و تو 26 سالگی به اوج خودش رسید. دور و برم افراد زیادی از هم سن و سالام و یمقدار بزرگ تر و کوچکتر دیدم که نسبت به تغییر مقاومن. دقیقا مثل خودم قبل این اتفاقات. اما میشه، خیلی خوب و جدیم میشه اینکارو کرد!
چند وقت پیش سر یه کاری کسی بهم گفت دیگه سنت برای قوی شدن تو این کار زیاده و تغییر سخته، و الآن تمام تلاشمو برای این تغییر و قوی شدن دارم انجام میدم:))
آره خیلی از عوامل مثل خانواده، محیط های مختلف، ترس از قضاوت و ... باعث این خود حبسی میشن، کم و زیاد هممون تجربشون کردیم، ولی فقط ظلم به خودمونه. الآن که میبینم با این خود حبسی چه موقعیت هایی رو از دست دادم، ناراحت میشم، اما دیگه تموم شده، حسرت گذشته باعث میشه دیگه این فاجعه رو در حق خودم انجام ندم!
مهم نیست چند سالمونه، مهم اینه که در زندان های درونمون رو باز کنیم!