ویرگول
ورودثبت نام
محمدجوادزارع
محمدجوادزارع
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

در میان مرگ و زندگی


بسم الله الرحمن الرحیم

در میان تاریکی گم شده بودم و هرچه بیشتر پلک می‌زدم، بیشتر چشمانم نابینا می‌شد. صدای زوزه‌ی گرگ‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد و هوهوی باد پاییزی با خش‌خش برگ‌های خشک، در هم آمیخته بود. سر چرخاندم و با دیدن کورسوی نوری که به چشمم می‌تابید، از جا بلند شدم و بی‌وقفه به سمتش دویدم. آن روزنه، ناشی از پنجره‌ی یک کلبه‌ی چوبی و قدیمی بود. وحشت‌زده چند بار کف دستم را روی در کوبیدم و فریاد زدم:
- کمک... یکی کمکم کنه...
در که باز شد، با دیدن شخص میان چهارچوب، چند قدم عقب رفتم و دست‌هایم را جلوی دهانم گرفته‌. این که... این که خودم بودم!!
آمدم فرار کنم که پاهایم به یک سنگ گیر کرد و محکم به زمین خوردم.
آرام دستی به شانه ام زده شد و صدای آرامی گفت:
- بلندشو، نترس.
با کلی مِن و مِن کردن گفتم:
- سَ... سَ... سلام!
و آرام به سمتش برگشتم.
یک نفر رو به رویم ایستاده بود، شبیه خودم بود.
باز با همان صدای آرامش گفت:
- نترس، من هم یه انسان مثل تو هستم، یک انسان که اومدم تا چند تا حرف بهت بزنم.
بیا به کلبه بریم، جای قشنگی هست.
دستش را به سمت من دراز کرد، دستش را گرفتم و بلند شدم.
با هم به سوی کلبه رفتیم، درکنار کلبه
درخت های سیب بود.
گفت:
- بفرمایید سیب، خودم درختش رو کاشتم و خودمم آبیاری کردم.
گفتم:
ممنون.
و یک سیب از درخت کند و به من داد.
خیلی خوشمزه بود.
با هم وارد کلبه شدیم و کناری نشستیم.
رفت و برای من یک چای آورد،کنارم نشست.
بعد از خوردن چای،گفت:
- با اجازه، خواستم چند کلمه باهات صحبت کنم.
همه یه زمانی به دنیا میایند و یه روزی هم باید از دنیا بروند.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- یعنی امروز آخرین روز زندگی من هست.
گفت:
- چند دقیقه صبر کن.
امروز باید اخرین روز زندگی تو می شد اما من میخوام به تو یک فرصت بدم.
تو یک سال فرصت داری تا به هدف خودت برسی.
و ناگهان تمام صحنه باز سیاه شد و آن من کپی شده در تصویر محو شد.
با صدای آلارم تلفن از خواب پریدم.
اما در خانه نبودم، عجیب بود تمام وسایلم بودند، اما دری برای خروج نداشتم.
مداد و کاغذم را نزدیک دیدم و شروع کردم به نوشتن، ساعت ها هر روز مینوشتم و یک سال من تمام شد.
باز به همان فضا و کلبه رفتم و خودم در کنارم ظاهر شد و گفت:
- سلام دوباره، یک سال تو تموم شد، ببینم چه کردی.
من هم در پاسخش گفتم:
- بخدا، بهت التماس می کنم، منو از دنیا نبر،من تازه دارم معروف میشم.
خنده ای کرد و گفت:
- این فقط یه امتحان بود، تو باید حالا حالا ها عمر کنی، خوشی کنی.
و حتی نگذاشت که اخرین حرف خودم را به او بزنم.
این بار صفحه سیاه نشد و همان من تبدیل شد به یک موجود عجیب و گفت:
- من عزرائیل بودم، و خواستم که از دنیا ببرمت، اما...
و من در خانه ی خودم افتادم.
صدای زنگ گوشی و زنگ در، هر دو باهم خانه را در بر گرفته بودند
تلفن را جواب دادم و گفتم:
- بله
گفت:
- آقای نویسنده، ما دم در هرچی زنگ میزنیم،جواب نمیدید.
برای مصاحبه اومدیم.
آخه کتابتون پر فروش ترین کتاب شده.
و من سریع به سمت در رفتم تا در را برایشان باز کنم...

نوشته:محمدجوادزارع مهرآبادی

داستان کوتاهمحمدجوادزارع مهرآبادیداستانمهیجنویسندگی
به دنیای عقاید من خوش آمدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید