
قسمت نود و سوم
بانو با وحشت از خواب پریده بود. نفسش بریده بود. پرستار بلافاصله خود را به او رساند و دستانش را نگه داشت. بانو گفت:
_ فکر می کردم تا حالا فراموش شده باشن.
_ خاطرات دردناک هر چند وقت یکبار خودشو ظاهر می کنن.
بانو با دلتنگی شروع کرد به اشک ریختن. رد گریه ها به آرامی مسیر گونه هایش را پیدا کرده بودند.
_ دردها هیچ وقت از زندگی من کنار نمی رن.
بانوی پیر مثل کسی بود که دوباره به خانه ای متروک، تاریک و پر از سایه های ارواح رسیده است و از وارد شدن اجتناب می کند. می گفت:
_ نمی خوام دیگه گذشته ها رو مرور کنم، دیگه تحملشو ندارم.
پرستار گفت:
_ اگر در بیداری، رنجش ها رو نگاه نکنی، اون وقت تو خواب میان سراغت. مثل امشب. اونا یواش یواش به کابوس های شبانه ات تبدیل میشن.
_ تا کی نگاه کنم؟ تا کی پرستار؟
_ تا وقتی از وجودت کنده بشن.
بانو با صدایی خسته گفت:
_ چرا نمیشن؟
_ چطور این حرف رو می زنی؟ یادت رفته روزای اول، وقتی برات گل سرخ آورده بودم، غمگین، خشمگین و پر از نفرت شدی و بهم ریختی، اما وقتی داستان شین رو مرور کردیم، اوضاع کمی تغییر کرد؟
_ چطور؟
_ دیشب که دوباره گل سرخ برات آوردم، تو فقط بو کشیدی و غمگین شدی، بی آنکه به اون شکل، کنترل خودتو از دست داده باشی.
و ادامه داد:
_ می دونی چرا؟ چون تونستی بخشی از خاطراتِ مربوط به شین رو تماشا کنی.
بانوی پیر اشک های خود را با دستمال گرفت. پرستار آرام گفت:
_ بازم مثال بزنم؟
_ کافیه.
پرستار آرام پرسید:
_ کابوس امشب، خیلی بد بود؟
_ خیلی.
_ بیا درباره اش حرف بزنیم.
بانو چشم های خود را بست و دوباره در دل کابوس فرو رفت. لحظه ای که فریاد هایشان در آسمان پیچیده بود. بارها و بارها آن روزها و شب ها را در خواب زندگی کرده بود و هر بار با همان فریادها از خواب بیدار شده بود.
آنها مثل شب های دیگر، متحد، با صدایی رسا و هماهنگ سکوت شب را شکسته بودند و فریاد مرگ بر نخست وزیر سر می دادند. ناگهان سربازان سیاه پوش نخست وزیر، کُرور کُرور با موتور های عظیم، به خیابان سرازیر شدند.
_ بعدش چی شد؟
_ به ما حمله ور شدند.
غرش سربازان نخست وزیر شب را پر از وحشت کرده بود، ترسناک تر از تمام شب های دیگر شده بود. شب بوی باروت و خون گرفته بود.
_ چاره ای نبود و مجبور شدم فرار کنم.
_ اونا بی رحم بودن؟
_ احساس می کنم عادی نبودن. چیزی سرد و بی رحم توی چشمای اونا می دیدم. اونا آشتی ناپذیر بودن.
رها اینقدر دوید تا به یک کوچه رسید. هر طور شده بود باید از چشم انداز خیابان خارج می شد.
با عجله داخل کوچه رفت. فکر می کرد دست کم، یک درب خانه باز بوده باشد. دست کم، یک نفر، متوجه حضور، وحشت و بی پناهی او شده باشد. اما اشتباه کرده بود، هیچ دری باز نبود.
رها کوچه را با ترس تا انتها آمد. کوچه بن بست بود. با وحشت پشت سر را نگاه کرد. صدایشان می آمد. آنها داشتند نزدیک می شدند. رها با التماس به پنجره هایی که باز شده بودند نگاه کرد.
چند نفر از آن بالا داشتند صحنه ها را نگاه می کردند. اما رفتند داخل و پنجره ها را بستند و پرده ها را کشیدند و حتی چند لحظه بعد، چراغ ها را خاموش کردند.
_ اگر تمام محله از خواب بلند می شدند، اگر چراغ ها روشن می شدند، اگر از خانه ها خارج می شدند آن شب اوضاع فرق می کرد.
بوی تند زباله، اطراف گاری فلزی را گرفته بود. رها خودش را پشت آن، کنار ستون برق، جمع کرد. مخفی شد و منتظر ماند تا موتور سوارها بگذرند. از نقطه ای کور پشت آن، از لای شکاف زنگ زده ی آن، انتهای کوچه را زیر نظر گرفت.
ناگهان یک دختر، با شتاب به کوچه وارد شد. انتظار نداشت دختر را ببیند.
رها دلش می خواست به کمک دختر برود اما صدایی مهیب او را در جا نگه داشت. صدای شلیک تیر هوایی بود. صدای زوزه ی اگزوز ها و شلیک کردن هایشان شب را در هم شکسته بود. موتور سوار ها دنبال او آمده بودند.
_ کجا ج..ده خانوم؟
دختر، خشک و بی رمق، به دیوار تکیه داد.
سه تا از موتور ها با سرعت داخل آمدند. یکی شان از ترک موتور پایین پرید، به دختر نزدیک شد، موهایش را کشید و او را به زمین کوبید.
رها دهانش را گرفته بود تا کسی متوجه حضور او نباشد. این حرکت، از سر وحشت، بی اراده و کاملا انسانی بود.
دو نفر دیگر، از ترک موتور پایین پریدند.
_ اونجا که خوب بلد بودی لات بازی کنی.
_ خفه شو.
صدایش می لرزید.
_ خودت خفه شو.
دوباره سیلی خورد و زد زیر گریه. خون از کنار لب های او بیرون زد و قطره قطره روی زمین ریخت.
_ گریه می کنی س... پدر.
با لگد به پهلوی او می زدند. صدای یکی شان بلند بود:
_ وقت نداریم بچه ها.
یکی شان از دست دختر گرفت و روی زمین کشید. سه نفر دیگر با عربده بالای سر او حرکت می کردند.
_ من نمی خوام بیام.
دست بردار نبودند. موهایش را می کشیدند و ناسزا می گفتند و کشان کشان با خودشان می بردند.
_ دست از سرم بردارین، نکش موهامو حیوون.
یکی از نقاب زده ها گفت:
_ ادب شد، ولش کنیم بره گم شه.
بقیه مخالف بودند:
_ مثل اینکه یادت رفته پیشوا چی گفته بود.
و اسلحه را کشید و ادامه داد:
_ یادت رفت سر مراسم اعدام چی گفت؟ قاطعیت چیزیه که خدا از ما انتظار داره.
و ناگهان ماشه را کشید و به فریاد ها و بی قراری های دختر پایان داد. کوچه دوباره در سکوت فرو رفت.
آخرین تصویری که رها دیده بود، رد خونی بود که از پیکره ی دختر باقی ماند و مسیر کشیدن او را نشان می داد، دختری که جوان بود، سر زنده و زیبا بود و به آن کوچه ی تاریک و بن بست پناه آورده بود.
_ ما فقط می خواستیم زندگی کنیم. شیک باشیم، بخندیم و زندگی را بازی گوشی کنیم.
پرستار سکوت خود را نشکست. بانو ادامه داد:
_ نه در کابوس، حالا در بیداری گریه می کنم. برای تمام آن روزهایی که با ترس و نفرت و کینه سپری شدن. برای تمام آنهایی که کشته شدن، به زندان نخست وزیر افتادن و آنهایی که هر ظلمی رو در تاریکی و تنهایی متحمل شدن.
پرستار همچنان ساکت بود. بانو از او پرسید:
_ حالا تو بگو، این درد به نظرت از وجودم کنده می شه؟
شانه های پرستار بی حال افتاده بودند.
_نه، ولی تو ادامه بده.
_ چرا؟
_ حداقل می تونیم دو تایی گریه کنیم.
این داستان ادامه دارد...