مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۴ دقیقه·۲ ماه پیش

پرستار

قسمت بیستم

_ بانو، صدای مرا می شنوید؟

داشت سعی می کرد بطور مستقیم و بدون واسطه، با او صحبت کند، ولی به جای بانوی پیر، پرستار پاسخ داد:

_ متاسفم دکتر، نمی دانم چرا پاسخ شما را نمی دهد. با من همیشه حرف می زند اما در برابر شما اشتیاقی برای حرف زدن ندارد.

پاسخ رئیس، اجتناب از ابراز تاسف خوردن بود:

_ مگر تو وکیل بانوی پیر هستی که از طرف او از من عذرخواهی می کنی؟

و پرستار خود را کنار کشید. رئیس بانوی پیر را دو مرتبه خطاب قرار داد:

_ می دانم که صدای مرا می شنوید و البته درک می کنم که دوست ندارید با من صحبت کنید. لطفا با من دوست باشید. علاقه دارم با شما چای بنوشم.

ناگهان بانوی پیر چشم های خود را باز کرد و گفت:

_ آقای رئیس، من از شما دلگیرم.

_ می توانم دلیل آنرا بدانم؟

_ چون شما دستور داده بودید مرا مهار کنند.

رئیس تاکید کرد:

_ بله، دستور من بود و مسئولیت آنرا می پذیرم و شما باید این را درک می کردید.

بانوی پیر گفت:

_ و برای من جالب است که هیچ پشیمان هم نیستید.

_ واقعیت این است که پشیمانی برایم معنایی ندارد، من فقط راهی را انتخاب می کنم و تا زمانی که راه بهتری پیدا نشود، ادامه می دهم. این را که درک می کنید؟

_ من بر خلاف شما، خیلی از قوه ی ادراک برخوردار نیستم. البته، همدلی چرا، اما ادراک نه.

رئیس گفت:

_ و دقیقا من روبروی شما قرار دارم. وظیفه ی من ادراک کامل و بی چون و چرای تمام رویدادهایی است که در اطرافم رخ می دهند اما همدلی نه، این یکی را بلد نیستم.

_ آقای رئیس، شما به این موضوع خیلی دلخوش نباشید.

حالا دیگر بانوی پیر از حالت دراز کشیده درآمده بود و داشت مدیر را خطاب قرار می داد. رئیس گفت:

_ مسئله دلخوش بودن یا نبودن من نیست بانوی من. مسئله برمی گردد به اینکه وظیفه ی ما چه هست.

_ و اینبار باید عرض کنم سال‌های زیادی است که با همین موضوع کنار نیامدم چون اصولا وظیفه داشتن را در این دنیا قبول ندارم.

_ و این نیز قابل درک است زیرا این مربوط می شود به تفاوت در ساختار ما.

_ پس که اینطور. شما چون در کار ادراک همه چیز هستید، بگویید در مورد ساختار من هم اطلاع دارید؟ در مورد ساختار من نظری دارید؟

_ لاجرم عرض می کنم که من هنوز و بدرستی نمی دانم چه ساختاری دارم، حتی نمی دانم شما چه ساختاری دارید اما خوب می دانم چه تفاوت هایی میان ساختار من و شما وجود دارد.

_ چه تفاوت هایی؟

رئیس توضیح داد:

_ من واقعیت های مختلف را سازماندهی می کنم و میان آنها راه های ارتباطی ایجاد می کنم. سعی می کنم امور معلوم را ببینم و یاد بگیرم و برای رسیدن به کشف مجهول، از مفاهیم موجود بهره‌مند شوم. از تحلیل و ارزیابی اتفاقات و تجربه ها درس می گیرم و برای قدم های بعدی بکار می برم.

_ و ساختار من؟

_ شما درست برعکس من هستید بانوی من. شما تجارب مختلف را سازماندهی می کنید و به هر کدام یک احساس نسبت می دهید، سپس آنها را به یکدیگر مرتبط می کنید.

_ پس نتیجه می گیریم ما هیچ وقت با هم چای نمی نوشیم.

_ متاسفم که ازم دلخور شدید. اما بدانید، کاری که به صلاح شما نباشد هیچگاه پیشنهاد ندادم.

_ حتی اگر مهار باشد؟ آن به صلاح من بوده؟

_ می دانم که دوست ندارید این را بشنوید، اما واقعیت غیر از این نیست. اگر دستور دادم در مهار قرار بگیرید صلاح شما را در نظر گرفته بودم.

بانوی پیر نگاه کرد به پرستار و گفت:

_ خوب است که شما اینجا هستید پرستار، وگرنه، یا من رئیس را خفه می کردم یا او مرا.

رئیس خونسرد بود:

_ شاید من و شما با یکدیگر هیچ وقت دوست نشدیم، اما با شناختی که از پرستار دارم، می دانم یک روز، او، من و شما را دور یک میز می نشاند و در حالی که هیچ کس نمی خواهد آن یکی را خفه کند، میان ما سازگاری، صلح و دوستی ایجاد می کند و در حالی که هر سه مان چای می نوشیم، به همراه یکدیگر به افق رویدادها می نگریم.

_ امیدوارم همینطور باشد. اما پرستار مگر جدای از خواسته های شما عمل می کند؟

_ بله، تا اینجای کار، پرستار بخشی از دستورات مرا پیش نبرده، مثلا موضوع مهار، او از پیش خودش تصمیم گرفت در مهار شما کوتاهی کند. این را که انکار نمی کنید؟

بانوی پیر گفت:

_ آقای رئیس، سوال دیگه ای دارم.

_ بپرسید بانوی من.

_ تفاوت در ساختار من و شما چه دلیلی دارد؟

رئیس در پاسخ دادن، کمی مکث به خرج داد. با خودش کلنجار رفت و دست آخر گفت:

_ شما عصیان گر هستید، و این دقیقا مربوط می شود به اینکه از زندگی سرشار شدید اما من نه، من برای عصیان گری خیلی مناسب نیستم، من فقط تشخیص می دهم که چطور باید بمانم.

_ به هر حال از شما ممنونم.

پرستار، رئیس را تا درب خروجی اتاق همراهی کرد. درب را پشت او بست و برگشت به بانو نگاه کرد، ناگهان از فرط شادی و هیجان فریاد زد:

_ بانوی من؟

_ چه شده؟

_موهای سرت؟

_ موهای سرم چه؟

_ دیگر سپید نیستند. باورم نمی شود، تو دیگر موی سپیدی بر روی سر خود نداری.

بانوی پیر محفوظ به حیا بود. آهسته خندید.

_ برای امروز چکار کنیم؟

پرستار بلافاصله یک صندوق قدیمی را از زیر تخت درآورد و جلوی بانوی پیر گذاشت. درب آنرا با احتیاط باز کرد و محتویات آنرا به بانوی پیر نشان داد.

_ این وسایل همراه شما بوده.

بانوی پیر از میان محتویات، به ساز دهنی اشاره کرد و گفت:

_ این یادگار پدرم بود.

_ بله، آن شب به تو هدیه داد. خیلی هم زیباست. دیگر چه داری؟

در حال کندوکاو وسایل داخل صندوق بودند که ناگهان دست های بانوی پیر شروع کرد به لرزیدن.

_ چه شده؟

بانو با انگشت به یک برگه ی خبری قدیمی اشاره کرد.

_ این، تیتر این خبر، این، اینجا چکار می کنه؟

_ این؟ موضوع آن چیست؟

بغض بانوی پیر ترکید. مثل ابر بهار گریه می کرد.

_ آب بیار پرستار.

فورا از اتاق خارج شدم که به یک‌باره، صدای طنین سازدهنی از اتاق اقامت بانوی پیر بلند شد. آن صدا کاری کرد بی‌اختیار بایستم و گوش سپارم. کم‌کم همه ی حاضرانِ در سالن، دست از کار برداشتند و طرف صدا آمدند. او، ساز دهنی را از داخل صندوق برداشته بود و داشت می نواخت. گویی غمگین ترین نوای جهان شروع شده بود.

ناگهان موسیقی فروکش کرد و در پس آن صدای زمین خوردن چیزی در اتاق پیچید. فوری وارد اتاق شدیم. صدا مربوط به زمین خوردن پیکر بانوی پیر به کف اتاق بود. بخیر گذشته بود.

_ حالت خوبه بانو؟

_ به دور و برت نگاه کن، مدهوشِ غمگین ترین آهنگ دنیا بودند، حال شهر خوب نیست پرستار، هیچ وقت خوب نبوده، آن وقت رئیس از وظیفه حرف می زند.

_ شما آرام باشید.

پرستار دوباره دستان بانوی پیر را گرفت و او را به بستر بازگرداند. بانوی پیر کمی آب نوشید و گفت:

_ دیگر وقت زیادی ندارم، شاید سپیدی موهایم از بین رفته باشند، اما نفسهایم به شماره افتادند.

۲۱

سر میز شام نشسته بودند که رها پرسید:

_ پدر.

_ بگو دخترم.

_ چرا درمورد نخست وزیر حرف نمی زنی؟ چرا پاسخ من را نمی دهی؟ برای من مهم است که بدانم مسئول تمام مصیبت ها نخست وزیر است یا نه؟

پدر بی اختیار شد. قاشقش را محکم روی میز زد، طوری که راشا و رها از شدت ضربه هول کردند و به تکیه گاه صندلی چسبیدند.
گاتریا تا به حال چنین واکنشی از خود نشان نداده بود، مخصوصا جلوی راشا، پسر بیچاره ای که دعوت شده بود برای شام. اینبار، رها بود که احتیاط می کرد اوضاع بدتر از این نشود. آهسته پرسید:

_ چه شد پدر؟

گاتریا انگشت اشاره به طرف رها نشانه رفت و داد زد:

_ دیگه واژه ی نخست وزیر از دهانت خارج نشه دخترک احمق. می فهمی یا طور دیگری خواسته ام را بفهمانم بهت؟

رها هُل کرد، درخواست گاتریا کاملا جدی بیان شده بود و جای هیچ بحثی باقی نمی گذاشت.

_ چشم پدر.

سر رها و راشا پایین بود، به گاتریا مستقیم نگاه نمی کردند.

هنوز صدای گاتریا بلند بود:

_ می دانید این خبرها از نظر من چه نامی دارند؟

اینبار آنها ساکت و وحشت زده نگاهش کردند. گاتریا فریاد کشید:

_ کشک.

جذبه، خشم و جدیت گاتریا کاری می کرد آنها ترجیح دهند همچنان شنونده بمانند گاتریا بار دیگر فریاد کشید:

_ آنها می ترسند، از اتحاد مردم شهر می ترسند‌. از خودشان هم می ترسند.

گاتریا با همان لحن عصبی و با کف دست، صورتش را چند بار دست کشید و ادامه داد:

_ و می دانید با زندگی بشر چه می کنند؟

نه، واقعا این موضوعی نبود که آن دو حتی به آن فکر کرده باشند.

_ نمی دانید؟ زندگی احمق هایی مثل تو و راشا را به باد می دهند.

لحن گاتریا تغییر کرد:

_ نه مخالف باشید نه موافق. در هر دو صورت، زندگیتونو به بازی میگیرن.

گاتریا از روی صندلی بلند شد. از شدت عصبانیت می لرزید. بسختی تعادلش را حفظ میکرد. تلو تلوخوران رفت سمت اتاقش. زیر لب زمزمه هایی میکرد که واضح نبودند. جلوی در اتاق سکندری خورد و به در برخورد کرد. راشا بلافاصله برای کمک او از روی صندلی بلند شد. گاتریا با علامت دست او را متوقف کرد، یعنی نیازی به کمک نیست. داخل اتاق رفت و در را پشت خود کوبید.
وقتی صدای گرامافن از اتاق آمد، اوضاع کمی آرام گرفت. راشا آهسته به رها غرولند کرد:

_ چرا دست برنمی داری از این سوال ها؟

رها عصبی بود.

_ تو دیگه چی می گی راشا؟

_ چرا چند وقته مدام از نخست وزیر سوال داری؟ چرا اینقدر اخبار نخست وزیر رو دنبال می کنی؟

رها از دهانش در رفت:

_ آخه باید تصمیم مهمی بگیرم.

_ چه تصمیمی؟

رها دو دل بود. مسئله سر اعتماد کردن یا نکردن به راشا نبود، مسئله سر عهد و پیمانی بود که با غریبه داشت. نباید هیچکس می فهمید رها قرار است عضو تشکیلاتی شود که می خواهد شهر را از دست نخست وزیر نجات دهد. سکوت بهتر بود. رها سعی کرد درستش کند:

_ می خوام بدونم که به نخست وزیر رای بدم یا نه؟

راشا فهمید رها پنهان کاری می کند:

_ رها، تو حالت خوبه؟

_ نه، واقعا حالم خوب نیست.

صحبت های آنها قطع شد زیرا هر دو شان متوجه جریان عجیبی شده بودند. چیزی داشت در خانه می سوخت.

_ چی داره می سوزه؟

رها فهمید:

_ وای نه، از اتاق پدر بوی سوختگی میاد.

رها تا بلند شد که به طرف اتاق بدود، راشا دست او را گرفت و با این حرکت او را از رفتن منصرف کرد. راشا نکته را گرفته بود.

_ نباید بری داخل اتاق.

و حالا، رها هم نکته را گرفته بود. کمی خجالت کشید و دوباره روی صندلی نشست و سر خود را پایین گرفت. احساس شرم می کرد.

_ این اولین باره راشا.

بعد از این اقرار، متوجه گرمایی شد که پشت دستش حس می شد، گرمای دستی که او را از رفتن به اتاق منصرف کرده بود، دست راشا، دستی که برای اولین بار و ناخودآگاه به دست رها خورده بود. گرمای مطلوبی داشت و آرامش بخش بود، اما دوام چندانی نداشت. راشا با سرعت دست خود را پس کشید، البته بخاطر عکس العمل رها نبود؛ با اینکه این حرکت را از روی عمد یا قصد قبلی انجام نداده بود. او بلافاصله کوله اش را برداشت و با شتاب از خانه بیرون رفت.
و رها آن شب، خودش را تنهای تنها، میان دو رفتن پیدا کرد.

۲۲

گاتریا در دفترچه ی خاطرات خودش نوشته بود، وقتی روزگار قدیم را مرور می کنم، نمی توانم از ذکر حوادث شگفت انگیزی که شهر را کم کم درگیر کرد، اجتناب کنم. این سلسله رویدادها، با یک خبر دیگر، وارد مرحله ی تازه ای شده بود. آن خبر این بود:

_ تمام جمعیت یک روستا در شمال شهر، با بی رحمی کامل به قتل رسیدند.

و بخش عجیب تر داستان این بود که عوامل آن، دقیقا مثل قتل عام چوپان و گوسفندانش، هیچ رد پایی از خود باقی نگذاشته بودند.
تیتر تمام برگه های خبری، تریبون ها و برنامه ها همین بود. تمام برنامه های خبری رادیوها به اتفاق هم از این حادثه ی دهشتناک و عجیب حرف می زدند و روایت روستاهای اطراف را پخش می کردند. اهالی یکی از روستاهای اطراف، گفته بودند وقتی موضوع را می فهمند که آب به وفور در چشمه جریان داشت، درست در روزی که نوبت بستن چشمه و تغییر جهت جریان چشمه رسیده بود، از طرف روستایی که حالا همه شان مرده بودند. آنها به این موضوع شک می کنند و به روستا سر می زنند و بعد متوجه می شوند که اصلا کسی در روستا زنده نیست که بخواهد از آب چشمه استفاده کند.
در همین اثنا، دولت، سردبیر یک دفتر خبری را احضار کرد. این سردبیر، از قضا دوست گاتریا در آمد. گاتریا با پیگیری از اوضاع و احوال دوست خود، فهمید موضوع سر یک تیتر بوده است که آن برگه ی خبری چند وقت قبل منتشر کرده بود:

_ مگر گروهانی از ارتش به شمال اعزام نشده بودند؟هنگامی که آن اعمال شَنین در حال رخ دادن بوده، کجا مانده بودند؟

طولی نکشید که سردبیر آن برگه ی خبری، با پیشنهاد آقای گاتریا، تیتر خود را تغییر داد و در روزهای بعدی نوشت:

_ اگر ارتش نرفته بود، روستاهای بیشتری نابود می شدند.

حربه ی آقای گاتریا عمل کرد و دولت دست از پیگیری احضار سردبیر برداشت. اما همه ی شهروندان موافق نبودند:

_ اگر عوامل کشتار در شمال شهر، هیچ رد پایی از خود باقی نگذاشته بودند، دقیقا ارتش چطور فهمیده حضورش باعث حفظ و ایجاد امنیت روستاهای دیگر شده؟

حتی سخنگوی ارتش، در برابر مصاحبه ی یکی از اعضای برگه های خبری، که پرسیده بود ارتش چه تمهیدات ویژه ای برای جلوگیری از این حوادث کرده، سکوت کرده بود و این خبر بازتاب گسترده تری در شهر پیدا کرد.

و رها، غوطه ور در میان اوضاع و احوال این روزها، در کافی شاپ منتظر مشتری بود که درب باز شد. رها بلند شد و با سرعت به طرف او رفت و در آغوش او پرید.
او پالتویی که رها برایش خریده بود را به تن داشت و یک گل سرخ آورده بود. رها در آغوش او شروع کرد به اشک ریختن. این اولین آغوش عاشقانه ی دنیای آن دختر بود. پر از گناه، پر از لذت، پر از شوق و البته، مملو از احساس سردرگمی.
به درخواست غریبه، رها، کافه را تعطیل کرد و دو تایی شروع کردند به قدم زدن. آنها در امتداد رودخانه ی مرکزی شهر راه می رفتند.

وقت مناسبی پیش آمده بود؛ رها اولین اقرار خود را کرد:

_ من خیلی دلم واست تنگ شده بود. دلم می خواد بیشتر ببینمت. ولی من حتی اسم تورو هم نمی دونم. به همین خاطر قصد دارم خودم از این به بعد صدات کنم شین.

شین لبخند زد:

_ ولی من که برای یک قرار عاشقانه اینجا نیامدم.

رها خود را به نشنیدن زد. شین ادامه داد:

_ اما حسرت عشق را بر دل چند نفر گذاشته اند؟ نمی دانی، اما من می دانم.

بعد تغییر لحن داد:

_ اخبار جدید را شنیده ای؟

_ بله، در پناه امنیت آقای نخست وزیر، شمال شهر به قتلگاه مبدل شده.

شین موافق نبود:

_ شمال شهر نه، تمام شهر، فقط این یکی بازتاب پیدا کرده.

رها پرید سر اصل مطلب:

_ از کجا شروع کنیم؟

و شین پاسخ دهد:

_ ما تصمیم گرفتیم نخست وزیر را به قتل برسانیم.

_ قتل؟

رها عرق کرد.

_ بله، و فردا حوالی ساعت ۹ شب، به این آدرسی که می گویم بیا. باید با اعضا آشنا بشی. جلسه خواهیم داشت.

رها در ظاهر موافق بود:

_ حتما.

اما در دلش غوغا بود.

_ و باید با خودم چی بیارم؟

_ کمی دل و جرئت. فردا تقسیم وظایف خواهیم کرد.

ملاقاتی کوتاه، سخت و نفس گیر بود.

_ فردا می بینمت.

غریبه رفت. رها با حجمی از نگرانی و ترس، شروع کرد به سیگار کشیدن. چه اتفاقی داشت می افتاد؟
اینطور نمیشد. سرانجام تصمیم خودش را گرفت. او وارد تشکیلات می شود و تا آخرش می رود.

_ آهای خانوم.

یک خوابگرد خلوت او را بهم زده بود:

_ میشه یک سکه بدی؟ گرسنه ام، از صبح هیچی نخوردم.

رها سکه را با رضایت کامل به دست او داد. خوابگرد هنوز دور نشده بود که رها با صدای بلندی به او امید داد:

_ همه چیز بزودی روبراه میشه.

خوابگرد پرسید:

_ چرا؟

و رها گفت:

_ چون بزودی نخست وزیر ترور میشه.

خوابگرد ریشخند زد:

_ نخست وزیر ساز چطور؟ او هم نابود می شود؟ یا تنها پالُن خر عوض می گردد؟

و از رها دور شد.

و رها دوباره میان دو رفتن تنها ماند.

این داستان ادامه دارد...





داستانرمانپرستار
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید