مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۲ دقیقه·۱ ماه پیش

پرستار

قسمت هفدهم

ساعت پاسی از شب گذشته بود. از بس به همه خوش گذشت، هیچکدام متوجه گذر زمان نشده بودند.

سرانجام خانه از حضور میهمانها خالی شد. گاتریا از فرط خستگی خوابش گرفت، او سه روز بی وقفه کار کرده بود‌؛ رها در پذیرایی نشسته بود و خمیازه می کشید و راشا داشت به تنهایی خانه را جمع و جور می کرد. از رها پرسید:

_ راستی، اُردو چطور بود؟

یاد مرد بی نام برای رها زنده شد، گل سرخ، زمانی که با هم سپری کرده بودند، نمایشگاه و البته، رنج ها و مصیبت انسانهای دیگر.

_ اُردو؟ نظر خاصی ندارم.

_ مگه کجا رفته بودین؟

رها آثار باستانی این شهر را دوست داشت و از مطالعه ی عظمت و بزرگی تاریخ این سرزمین لذت می برد، اما این دفعه فرق می کرد. رها حتی نام مکانی که رفته بودند را بیاد نداشت. چه زود اقرار کرد:

_ یادم نمیاد اسمشو.

راشا گفت:

_ معلومه خیلی خسته ای، برو استراحت کن.

رها می دانست دلیل این فراموشی، خستگی نبود. بگذار راشا همینطور فکر کند.

_ راستی، دستمال سفره کجاست؟ از کجا می تونم پیداش کنم؟

و رها این بار هم اظهار بی اطلاعی کرد.

_ برو بگیر بخواب پسر. میز می خوای تمیز بکنی همین الان؟

راشا از لحن با مزه ی رها خنده اش گرفت اما تسلیم نشد. با مهربانی توضیح داد:

_ گاتریا گناه داره. تمام این سه روز در حال کار کردن بود، بی وقفه و بدون استراحت.

و برای رها شروع کرد به تعریف کردن از اوضاع و احوال این روزهایی که رها در خانه حضور نداشت. سرانجام از عشق گاتریا به رها گفت و اینکه چقدر زحمت کشید اسباب سفر دخترش را فراهم کند.
از حرف هایی که رها شنیده بود، متوجه شد راشا در تمام این مدت، کمک دست گاتریا بوده و صفر تا صد خودش را برای او گذاشته است. چرا راشا تا این حد به گاتریا ارادت نشان می داد؟
رها از او قدردانی کرد.

_ احتیاجی به تشکر نیست. من واقعا از صمیم قلب علاقه دارم برای جناب گاتریا کاری انجام دهم.

_ چرا؟

راشا از آشپزخانه بیرون آمد. خودش دستمال مناسبی برای نظافت میز پیدا کرده بود.

_ به قول گاتریا، چرایش به تو هیچ ربطی ندارد.

رها بلند زد زیر خنده و راشا خواهش کرد آهسته بخندد که گاتریا بیدار نشود.

رها بلیط سفر را از روی میز برداشت و نگاه کرد اما نمی توانست تصور کند چه سفری در پیش خواهد داشت.

_ راشا؟

_ بله.

_ میهمانی خیلی خوب بود.

راشا از اینکه دید رها در قالب دفاعی همیشگی نیست جا خورد. اقرار کرد:

_ بهترین بود رها. خیلی راضی بودم؛ و فکر می کنم اولین بار بود که هر دوتامون راضی بودیم.

بله، اولین بار بود، چرا که آنها چند باری با یکدیگر به میهمانی رفته بودند اما در پایان از اینکار احساس خوبی نداشتند.
مثلا آخرین بار، رها از طرف خانواده ی راشا، به یک میهمانی خانوادگی دعوت شد. با اینکه رها می گفت همیشه از میهمانی های رسمی متنفر است، دعوت او را پذیرفت. در پایان، به راشا گفت چرا میهمانها اینقدر با هم مصنوع بودند؟ راشا جوابی نداشت. رها گفته بود جائیکه از ته دل نمی خندی ارزش رفتن ندارد. راشا باز هم جوابی نداشت. رها اشاره داشت، در میهمانی های فامیلی و خانوادگی، حوصله ی آدم سر می رود اما می بایست وانمود کند دارد بهش خوش میگذرد؛ حتی اگر بلند خنده اش می گرفت از چشم دیگران مضحک می آمد. راشا فهمید میزبان جای میهمان را سر میز تعیین کردن، پیش از فلانی نَنِشَستَن، قطعات غذا را با کارد به قسمت های کوچکی تقسیم کردن، دست آزاد به هنگام خوردن، روی پا گذاشتن و غیره و غیره، مواردی نبودند که رها با آنها کنار بیاید. همچنین رها با تاسف گفته بود این را چه می گویی، دور هم می نشینند و چون مجسمه هایی یکدیگر را نگاه می کنند و از کلمات تعارفی استفاده می کنند. زنها از آینده ی روشن فرزندانشان می گویند و حال و روزشان را غیر مستقیم به رخ یکدیگر می کشانند. از کنایه ها و تیکه هایی که غیر مستقیم می اندازند نیز حرفهایی به راشا زده بود.

و بار بعد، این رها بود که راشا را دعوت میکرد. دو تایی به جایی رفتند که رها نامش را ضیافت شب می خواند و آنرا گردهمایی دوستانه معرفی می کرد و با آب و تاب از آن به راشا می گفت.
راشا تسلیم شد و یک شب با هم به یک جمع دوستانه دعوت شدند. از همان اول چراغها خاموش بود و پا و بازوی دختران عریان بود و قیافه ی پسرها برای راشا عجیب به نظر می رسید؛ می گفت در این فضای کوچکِ پر همهمه، چرا سراسر شب با اسم کوچک همدیگر را صدا میزنند، چرا مدام سیگار میکشند، چرا بلند بلند می خندند، تا سر حد مرگ می نوشند، گپ های فلسفی عجیب و غریب دارند که راشا می گفت از هیچ کدام شان سر در نیاورده بود. می گفت مفهوم این صداهای گوشخراش چه هستند که این تند خوان ها با آن جملات عجیب و غریب تکرار می کنند؟ مفهوم این شوخی های نامتعارف و غیر متشخصانه چه می تواند باشد؟ راشا دست آخر با خودش عهد بست دیگر به این طور جاها که به قول خودش ولنگ و واز است پا نگذارد و رها گفته بود لیاقت تو همان میهمانی های خسته کننده ای خواهد بود که بنشینند دور هم و یکدیگررا تماشا کنند.

باید خاطر نشان کرد که آنها به این نتیجه رسیدند که دیگر در میهمانی های یکدیگر شرکت نکنند.
اما آنشب در میهمانی جناب گاتریا، به هر دوی آنها خوش گذشته بود و در پایان چیزی برای بحث کردن با هم پیدا نکرده بودند.

رها رفت به اتاق و گرفت خوابید. بعد از مدت ها، یک خواب سنگین و کامل را تجربه کرد. وقتی بیدار شد و از پله ها پایین آمد، دید گاتریا و راشا با هم، دور میز ناهار خوری در آشپزخانه نشستند و گرم صحبت و نوشیدن چای هستند.
رها چای برای خودش ریخت و به آنها ملحق شد. گاتریا پرسید:

_ خوب خوابیدی دخترم، درسته؟

رها اعتراف کرد بهترین خواب عمرش بود. سپس گفت:

_ خانه مرتب شده. انگار که دیشب بمب ترکیده بود.

_ راشا زحمتشو کشیده دخترم. طفلکی تا سپیده بیدار ماند و خانه را جمع و جور کرد. دیگه نمی دونم چطوری ازش تشکر کنم.

گاتریا و راشا با هم رابطه ی بدی نداشتند. با اینکه در باور و دیدگاه، هزاران فرسنگ از هم دور بودند اما همیشه با هم کنار می آمدند.

رها پرسید:

_ یه سوالی برام پیش اومده.

اما گاتریا بدون آنکه سوال او را بِشنَوَد، شروع کرد به پاسخ دادن:

_ کشتی ناخدا شیانا یکی از بزرگترین کشتی های تفریحی و گردشگری دنیاست. مجلل، زیبا و پر از امکانات تفریحی.

راشا با تکان دادن سر، صحبت های او را تصدیق کرد. گاتریا با آب و تاب ادامه داد:

_ باید یک شب قبل از تاریخ درج شده روی بلیط حرکت کنی، با قطار بری به سمت بندرگاه. شب می رسی‌ و باید در مسافرخانه اقامت کنی. فردایش، حرکت آغاز می شود. تمام هزینه ها پرداخت شده و تو کافیه فقط با همین بلیط وارد کشتی بزرگ ناخدا شیانا بشی.

راشا اضافه کرد:

_ و من حقوق دو ماه بعدی رو هم بهت جلو می دم که سفر بی نقصی داشته باشی.

معلوم بود گاتریا حسابی هیجان داشت. ادامه داد:

_ آنها از روی دریا خواهند گذشت. طلوع و غروب خورشید را بر افق دریا به تو نشان خواهند داد. کلی دوست و همسفر پیدا خواهی کرد. سرانجام به سرزمین آزادی می رسی و تازه بخش اصلی سفر تو با آنها شروع خواهد شد.

اینبار راشا با آب و تاب دنبال صحبت های گاتریا را گرفت:

_ شنیدم که سرزمین آزاد با اینجا خیلی فرق می کند. سرزمینی مجلل است با شهرهایی پر از ساختمان های شیک و مرتفع. اتومبیل های پیشرفته می بینی. می گویند آنها در صنعت و پیشه بهترین در دنیا هستند. راستی، جای من قهوه بخور، آنها صاحب بهترین قهوه های دنیا هستند.

تعاریف هر دوی آنها تقریبا کامل شده بود و منتظر عکس العمل رها بودند. رها در کمال ناباوری آنها پرسید:

_ اما سوال من این نبود.

گاتریا بعد از مکث کوتاهی پرسید:

_ پس سوال تو چه بود دختر عزیزم؟

و رها بلافاصله سوال کرد:

_ مسبب اوضاع و احوال شهر، نخست وزیره؟

پاسخ گاتریا فقط علامت تعجب بود. رها سوال خود را دوباره تکرار کرد:

_ نخست وزیر مسبب بدبختی و فلاکت این شهره؟

۱۸

پرستار خنده اش گرفته بود. به بانوی پیر گفت:

_ می تونم صورت هر دوی آنها را بارها تصور کنم که آن لحظه دقیقا چه احساسی داشتند.

بانوی پیر گفت:

_ گاتریا بیشتر از اینکه از سوالم متعجب شده باشد، کاملا نااميد شده بود. لابد با خودش فکر می کرد تلاش‌هایش برای تغییر اوضاع با شکست مواجه شده‌است.

_ چطور؟

_ به هر حال بدیهی است که دوست داشت ذوق دخترش را مشاهده کند.

اما پرستار خاطر نشان کرد:

_ باز که یادت رفت. قرار بود هیچکس را تحلیل نکنیم.

بانوی پیر این موضوع را پذیرفته بود و حرفی نداشت. توضیح داد:

_ سخت نگیر. قصد تحلیل او را نداشتم. من در آن لحظه، رفتاری که از من انتظار می رفت، نشان نداده بودم. هر دو زحمت کشیده بودند که مرا خوشحال کنند. گاتریا با زحمت هزینه ی آن سفر گران قیمت را جور کرده بود و راشا با سختی آنرا رزرو کرد. حتی هر دوشان سه روز بکوب از صبح تا شب کار کرده بودند که وقتی من از راه می رسم احساس خوبی داشته باشم.

پرستار می دانست احساس بانوی پیر چیست و آنرا درک می کرد. گفت:

_ تو فقط خودت بودی. من به بد و خوب زندگی تو در گذشته و انتخاب‌هایی که دست بُردی کاری ندارم. رئیس گفت آنها را همانطوری که هستند و رخ دادند نگاه کن. تو در هر لحظه فقط خودت بودی.

بانوی پیر نفس راحتی کشید و گفت:

_ درست است.

پرستار اضافه کرد:

_ حالا بگو پاسخ آنها به تو چه بود؟

_ پدر عصبی شد، اما سکوت کرد و از پاسخ دادن به من پرهیز داشت. خوب می دانم اگر به همان منوالِ قدیم تصمیم داشت رفتار کند، قطعا با جدیدت با من برخورد می کرد و جو متشنج می شد. اما هم ملاحظه ی من را کرد هم راشا.

_ و راشا چه کرد؟

_ او شروع کرده بود به تعریف کردن از نخست وزیر. می گفت او باعث و بانی امنیت و استقلال شهر است و تو نباید به او توهین کنی.

_ و گاتریا با شنیدن نظر راشا، باز هم چیزی نگفت؟ مثلا تایید یا رد نکرد؟

_ گفتم که، از پاسخ دادن به من پرهیز می کرد. سکوت او، تنها عکس العمل آن موقع بود حتی در برابر صحبت های راشا.

_ و تو چکار کردی؟

_ وقتی که می دیدم راشا تا این حد طرفدار نخست وزیر است، با اینکه اصلا شناختی از او نداشتم، شروع کردم به پرسش گری.

_ چه پرسش هایی؟

_ در حقیقت از او دو مرتبه سوال کردم زندگی سخت دیگران، رنجش ها و مصیبت های دیگران که در شهر وجود دارد چه دلیلی دارد؟ بعد با عصبانیت گفتم یا کور هستی که نمی بینی یا احمق‌.

_ و راشا چه پاسخی داشت؟

_ تا جائیکه به یاد دارم راشا بعد از شنیدن حرف های من ساکت شد.

_ و چیز دیگه ای نیست که از آن خاطره ی دور افتاده هنوز بیاد داشته باشی؟

_ چرا، گاتریا از سر میز بلند شد. فقط گفت هر دوی شماها راه را گم کردید. با ناراحتی رفت داخل اتاق و درب را پشت خودش بست. اما فکر می کنم، فکر می کنم... .

بانوی پیر سر را پایین انداخت و با آرامی شروع کرد به اشک ریختن.

پرستار احساس هم دردی کرد:

_ دردی که انسان را به سکوت وا می دارد، بسیار سنگین تر از دردی است که انسان را به فریاد وا می دارد.

و دستان بانوی پیر را گرفت و خاطر نشان کرد:

_ یادآوری می کنم، هیچکس در کمال مطلوب خودش نبوده. سعی کن بعد اینکه اشکهایت متوقف شدند به داستان بازگردی. تا وقتی به روایت کردن ادامه می دهی که گذشته ها مسبب اندوه و اشکهای تو نباشند.

پرستار سر را به نشان پذیرش چند بار تکان داد.

۱۹

نیم ساعت از خروج راشا گذشت، اما رها همچنان نگاهش را از فرش اتاق برنمیداشت. اندوه بزرگی در دلش بیدار شده بود، بغض عجیبی در گلویش گیر کرده بود و غصه ی زیادی داشت. دوباره تنها شده بود و حتی از دیوارهای خانه صدایی در نمی آمد. بسته ی سیگارش را از زیر تخت در آورده بود و سیگار را با سیگار روشن می کرد. در همان شمّه ای از دود، سردرد سنگینی سراغش را گرفت. بعد فکری به ذهنش خطور کرد:

_ زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.

شکل دیگری از نحوه ی رسیدن به چیزی که می خواست به سرش زد:

_ می خوابیدم و دیگر بلند نمی شدم.

افکار دست از سرش برنمی داشتند و پشت سر هم می آمدند:

_ اصلا یک تیغ برایم کافی بود.

افکاری که اگر واقعاً اتفاق می افتادند او را به یک نقطه می بردند، نقطه ای که مدعیان زیادی می گفتند در موردش می دانند.

از روی تخت بلند شد و پنجره را باز کرد. آسمان بیرون خبر طوفان سهمگینی داشت. رنگ تیره ی روز حالش را بهتر نکرد. آسمان هم بی رحم شده بود.
بلند شد رفت مقابل آینه ایستاد. به سر و صورت خودش دست کشید. به نظر می رسید در آینه موجود عجیبی می بیند:

_ چرا کسی عاشق من نیست؟

در یکی از میهمانی های شبانه، کسی او را می خواست که در حقیقت متعلق به کس دیگری بود؛ اما خودش را پیگیر او نشان می داد و تظاهر به دوست داشتن می کرد. وقتی رها حقیقت را فهمید نخستین شکست عشقی خود را تجربه کرد. هنوز جا داشت صورت های دیگر نخواستن را مرور کند. عهد و پیمان با شخصی که سالها از او کوچکتر بود. چه تلخ و خنده دار بود این یکی باخت و چه راحت نیروی عشق او تباه شد. برای خلاصی از آن احساس بد، چه زود به کس دیگری تمایل نشان داده بود. از قضا، خانواده ی او به تبعیت از گرایش های جا مانده از تاریخ این شهر، رابطه را قبول نکردند. او طرد شد و تا چند وقت از اتاق بیرون نیامد.
اما اینبار چطور؟ رفت طرف گل سرخ. گل را برداشت و بو کشید. لبخند زد و روی تخت دراز کشید.

_ من حتی نام او را هم نمی دونم. حتی نمی دونم چطور باهاش قرار بزارم.

خنده اش محو شد. دلش می خواست در مورد قرار عاشقانه اش با یک نفر صحبت کند.

_ قرار عاشقانه؟

خیلی مطمئن نبود. لباس پوشید و آماده ی رفتن به محل کارش شد. می خواست امروز را متفاوت شروع کند. به آسمان هم نگاه نکند که رفته رفته داشت به رنگ خاکستری درمی آمد.

این داستان ادامه دارد... .

پرستاررمانداستانعجیب غریبشکست عشقی
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید