مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ ماه پیش

پرستار

قسمت نهم

رها در صبح روز بعدی، به جای آنکه به دانشسرا برود و در کلاس درسی صبح شرکت کند، به کتابخانه ی ملی رفت. آن عمارت بزرگ با دیوارهای عظیمِ آجری، خیره کننده بود. آنجا مملو از کتاب بود. در آن کتابخانه ی عجیب، قدیمی ترین کتاب ها و قطور ترین کتاب ها، با طیف مختلفی از جلد های چرم و پوست وجود داشتند.
رها وقتی که داخل رفت مبهوت ماند. تا جایی که چشم کار می کرد، کتاب بود و تا زیر سقف عمارت، این هارمونی رنگارنگ تکرار می شد. رها برای اولین بار، با ورود به این جهان تو در تو و گسترده، لحظاتی چند خاموش مانده بود و در سکوت تماشا می کرد. تا قبل از دیدن اینجا، فکر می کرد بزرگترین کتابخانه ی شهر متعلق به گاتریا بوده است.

او از خودش پرسید، این همه کتاب، این همه سرنوشت، این همه تجربه، این همه دانش، کِی نوشته شده بودند؟
او به محوطه ی اصلی رسید‌ و از استشمام رایحه ی کتاب ها بی اراده شد. دور خودش چرخید و هم زمان بالای سرش را نگاه کرد. ذوق کرده بود و احساس خوبی داشت.
آسمان آبی و بیکران با ابرهای پراکنده، از پشت آن سقف شیشه ای گنبدی شکل معلوم بود. یک پلکان چوبی عظیم در مرکز کتابخانه‌، مارپیچ، رجوع کنندگان‌ را به طبقات بالا سوق می داد‌. رها باید از کجا شروع می کرد؟ کاملا گیج شده بود تا اینکه مسئول کتابخانه پیش آمد. پیرمردی بلند قامت و چهار شانه بود. موهای سفید را فرق وسط باز کرده بود. ریش صورت را از ته تراشیده بود و تیپ مرتبی داشت. لباس مشکی یکدست پوشیده بود، با نوارهای طلایی رنگ بر روی آستین ها.

_ دخترم، دنبال موضوع خاصی می گردین؟ می تونم کمکتون کنم؟

_ راستش، دنبال تعدادی کتاب هستم.

کتابدار، به جای اینکه نام کتابها را سوال کند، پرسید:

_ این کتابها درباره ی کدام بخش زندگی هستند؟

_ اووم.

رها به یاد دیداری افتاد که با آن مرد داشت؛ حزب، اخبار آن روز ها و کتاب هایی که او نام برده بود هیچکدام مربوط به زندگی نبودند.

_ فکر نمی کنم درباره ی زندگی باشند.

مرد لبخند زد:

_ ولی همه ی کتاب ها درباره ی زندگی نوشته شدن.

این حرف برای رها دور از واقعیت بود.

_ چطور ممکنه تمام کتاب ها درباره ی زندگی باشن؟

_ کافی است بدانی، درباره ی کدام بخشِ زندگی قصد داری بیشتر بدانی.

اما رها خیلی با نظر او موافق نبود. گفت:

_ ترکیب اکسیژن با نیتروژن، یا سر شماری بچه های زودرس. آیا این ها هم در مورد زندگی هستند؟

کتابدار از حاضر جوابی رها لذت برد و لبخند زد. قصد نداشت دنباله ی این بحث را بگیرد:

_ فرزندم، اسامی کتابها را بگو.

رها کتابها را یکی یکی نام برد. کتابدار بلافاصله از رها پرسید آیا او محقق است و رها پاسخ داد خیر اما درس تاریخ خوانده است. داشت به مسئول کتابخانه توضیح می داد با اینکه درس تاریخ خوانده، اما دانشسرا هیچگاه درباره ی این موضوعات مطلبی ارائه نداده است. مسئول کتابخانه گفت:

_ دخترم، پس چه لزومی دارد درین باره مطالعه داشته باشی؟

و رها توضیح داد می خواهد تفسیر وقایع بداند. همچنین به خوابی که دیده بود اشاره کرد. کتابدار با اینکه خیلی مایل نبود راستش را بگوید، با این حال به وظیفه ی خودش عمل کرد:

_ دخترم. من همه ی این کتاب ها را دارم.

رها با هیجان گفت:

_ پس معطل چی هستی مرد؟ برام بیارشون.

کتابدار او را هدایت کرد به یکی از آن سالن های کتاب؛ سالنی بود با سقفی بلند که احساس عجیبی به آدم می داد و ناخودآگاه، سکوت بر لبان کسانی که از راه می رسیدند، می نشاند. در حین قدم زدن بودند که کتابدار گفت:

_ تو قبل از اینکه قصد داشته باشی مطالعه کنی، باید از خودت بپرسی چه قرار است بخوانی.

رها پرسید:

_ که چی بشه؟ من که نمی دونم کتاب درباره ی چی هست که بخوام قبلش بدونم.

کتابدار کمی جدی تر از قبل شده بود و کاملا معلوم بود برای افکارش جملات مناسبی ندارد. معلوم بود او علاقه ای به دادن کتابها به رها ندارد و در اینکار مطمئن نیست، بر خلاف رها که با قاطعیت پیگیر بود.

_ به صدای ذهنت گوش کن، از تو می پرسه چرا به این دست کتاب ها تمایل پیدا کردی. درسته؟

_ نه، نمی پرسه.

کتابدار از رها فاصله گرفت. رفت و تقریبا وسط سالن ایستاد. تمام کتاب های تاریخ را با حرکت دستانش، خطاب قرار داد و با صدای بلند تری نسبت به قبل شروع کرد به حرف زدن:

_ خوب به اطرافت نگاه کن. اینجا پر شده از سرنوشت پادشاهان، سرزمین ها و حکومت ها، اینجا محلی است برای فهمیدن حیله ها و جنایت ها و مشقت هایی که بر نوع بشر روا کردند. پر از عبرت ها و پند و اندرزهاست.

کتابدار انگار که داشت خطابه می خواند، اما هر چه بود، جدیت و صحبت هایش برای رها خسته کننده نبودند:

_ اما یک چیز لا به لای این همه کتاب نیست.

و ساکت شد. رها پرسید:

_ چه چیز نیست آقا؟

_ سرنوشت سربازان. بله، این موضوع را خیلی در میانشان ندیدیم. می دانی چرا؟

_ سرباز؟ چرا؟

_ چون برای مرگ سربازان هیچکس نه متاثر می شود، نه واقعا اهمیت می دهد. دخترم، ما می خوانیم شاه چگونه شاه شد یا چطور سقوط کرد، سرزمین ها چطور سرزمین شدند و چطور به قهقرا رفتند، اما نمیدانیم سرباز چطور سرباز شد و دست آخر چه سرنوشتی پیدا کرد.

رها بدرستي متوجه منظور کتابدار نبود. مرد از نردبان بلند چوبی بالا رفت و آن بالا، تعدادی کتاب پیدا کرد. گرد و غبار را از روی آنها فوت کرد و کنار زد و با خود پایینشان آورد. حالا رها تمام آن کتابهایی که می خواست را پیدا کرده بود. تشکر کرد و آنها را از دستان کتابدار گرفت.

کتابدار ادامه داد:

_ دخترم. تمام سربازها از اول سرباز نبودند. آنها فقط تشنه ی آگاهی و دانستن بودند، اما بلد نبودند بدرستی سوال بپرسند. در حقیقت، اصلا نمی دانستند چه سوالاتی بپرسند. تا اینکه کسی از راه می رسد، برای آنها، سوالات مخصوص خودش را ایجاد میکند و بعد به همان سوالات، پاسخ های دلخواه خودش را می دهد، آنگاه شاه می شود، زیرا با اینکار کلی سرباز ساخته است.

_ خب، اینارو چرا داری برای من می گی؟

کتابدار لبخند زد و برای رها آرزوی سلامتی کرد و رفت.

رها دلش طاقت نیاورد. صدایش کرد:

_ آهای.

کتابدار ایستاد و از روی شانه به رها نگاه کرد:

_ چه شده دخترم؟

_ از وقتی که برای من گذاشتی ممنونم، اما راستش را بخواهی هیچ درکت نکردم.

_ همین قدر کافیست که یاد بگیری سوالات خودت را بپرسی نه سوالات دیگران را. روز خوبی داشته باشی دختر جوان.

وقتی از کتابخانه بیرون آمد، دوباره به فکر دیداری افتاد که با آن مرد داشت. حالا که به اطلاعات کاملی از ایده های آن مرد دست پیدا کرده بود، حس کرد قادر است ساعت ها با یکدیگر حرف بزنند، منتهی باید کتابهایی که در دستانش نگه داشته بود را مطالعه می کرد.

۱۰

آن روز عصر، تمام توجه و حواس رها، معطوف عقربه های ساعت شده بود تا لحظه ی ورود مرد غریبه برسد. انتظار سخت بود. انتظار نیروی زمان را نشانش می داد. او با بی قراری، مدام به درب ورودی کافه نگاه می کرد.

_ پس کی میاد؟

در تمام مدت، سفارشات مشتری را دیر می برد یا اشتباهی سر میز ها می چید. برعکس، مشتری های کافه، لحظه به لحظه بیشتر می شدند تا جایی که حتی یک میز خالی باقی نماند.

غروب شد و مرد نیامد. رها با بغض نشست.

_ این پاکت برای تو آمده.

رها سرش را بالا گرفت. راشا بود.

_ چی ؟

_ گفتم مال توعه، بگیرش.

پاکت را گرفت.

_ از طرف کی؟

_ سوال منم هست.

رها پاکت را نگاه کرد. بدون اسم، بدون آدرس. فقط روی پاکت نوشته بود برای دختر قشنگی به اسم رها.

_ پستچی آورده بود؟

_ نه،

_ کِی به دست تو رسید؟

_ همین الان دیدم. معلومه یکی از زیر در اونو داخل انداخته و رفته.

رها تپش قلب گرفت. گوشهایش داغ شد. با عجله شروع کرد به پاره کردن پاکت. یک نامه داخل آن بود. یک کاغذ تا خورده وجود داشت که روی آن، جمله ای با رنگ قرمز جلب توجه می کرد:

_ فقط خودت بخوان.

رها و راشا هم زمان جمله را دیده بودند. رها سر خود را بلند کرد و صاف به صورت راشا خیره شد. رفتار معناداری بود. راشا هم با دلخوری او را تنها گذاشت و رفت پشت پیشخوان نشست. خود را سرگرم کرد. خیال رها از بابت این موضوع که راحت شد، نامه را باز کرد. نامه با جوهر مشکلی نوشته شده بود، بسیار خوش خط و گیرا بود:

_ رها، تو خودت را با این اسم به من معرفی کردی. اما من هیچ وقت نام خودم را به تو نگفتم. به من حق بده. حتی هنوز هم از اینکه تو را دعوت می کنم و این نامه را برایت می نویسم، پر از تردید هستم. حتی زمانی که گفتم عضو تشکیلات سری هستم. اما تصمیم گرفتم راحت باشم. من مسئولیت خطیری دارم و به مسائلی پی برده ام که هم سن و سالهایم نمی دانند. چون آنها شدیدا مشغول سبکسری دوران نوجوانی و جوانی خود هستند. رشته کلام از دستم در رفت. داشتم می گفتم. من این نامه را برای تو می نویسم. برای تویی که بسیار دوست دارم در گروه ما باشی، گروهی که قرار است بزرگ شود و در روز مناسبی، اقدام بزرگ و مهمی انجام دهد. امید دارم این نامه ی دعوت مرا پذیرفته باشی و کتابهایی که نام برده بودم را خوانده باشی. به امید آزادی این شهر. در ضمن، آخرین دیدار ما بسیار زیبا بود و احتمالا همیشه تصویرش در ذهنم خواهد ماند.

از دیدن جمله ی آخر، اشک ذوق در چشمان رها جمع شد. ساعت و روز قرار در انتهای نامه نوشته شده بود. رها یکبار دیگر نامه را خواند. احساس دلهره و هیجان زیادی داشت. ناگهان صدای اعتراض راشا درآمد:

_ چرا کمک نمی کنی؟ نمی بینی بهت نیاز دارم؟ چه راحت از وظایف شغلیت شانه خالی می کنی.

رها فورا نامه را در جیب شلوار خودش قرار داد و به کمک راشا رفت. به هر حال، راشا صاحب آنجا بود و به رها حقوق می داد.
ظرف شوی از آب های کف آلود پر بود و راه خروج آب مسدود شده بود. کف خیس آشپزخانه احتیاج به طی کشیدن داشت و رها می بایست همه ی آنها را به اتمام می رساند.
او سعی کرد اوضاع بهم ریخته را سروسامان دهد. با این حال هنوز از راشا جملات اعتراض آمیز می شنید. راشا می گفت او سوءاستفاده گر و فریب کار است و با دل و جان کار نمی کند. رها سعی کرد حرفهای او را نشنیده بگیرد ولی بی فایده بود.

_ بس کن راشا.

راشا دست بردار نبود:

_ دنبال بهانه می گردی که کار نکنی.

کاسه ی صبر رها لبریز شد:

_ سعی نکن با این غر زدن ناراحتم کنی چون متوجه هستم از چه چیز ناراحت شدی. پس الکی بهانه ی تنبلی منو نیاور و دخالت تو اموری که به تو مربوط نیست نکن.

راشا جا خورد. سرش را پایین گرفت و از آنجا خارج شد و دوباره پشت پیشخوان نشست. سعی کرد خودش را سرگرم رسیدگی به حسابهای دخل نشان دهد اما واقعیت این بود که داشت از پهنای صورت اشک می ریخت.

۱۱

رها بی آنکه لباس های خانه را بپوشد، روی تخت خوابش دمر شد. حتی جورابش را درنیاورد. صدای گاتریا از اتاق پذیرایی بلند شد که سراغش را می گرفت. رها از دیشب با او قهر کرده بود. سریع کتاب هایش را زیر بالش قایم کرد و خود را به خواب زد و پاسخ پدر را نداد.
گاتریا آهسته داخل آمد. یک پیش دستی پر از آجیل و یک بطری آب و یک ساندویچ بزرگ کنار تخت او گذاشت و از اتاق رفت. رها، از رفتن پدر که مطمئن شد، چراغ خواب را روشن کرد و زیر هاله ای از نور ضعیف و زرد رنگ، به خواندن کتابی دیگر پرداخت و هم زمان مشغول‌ خوردن ساندويچ شد. ساعتی از شب گذشته بود. ناگهان یکی در اتاق را زد. رها کتاب را دو مرتبه زیر بالش قایم کرد.

_ بیا تو.

دوباره درب را کوبید.

_ گفتم بیا تو.

دوباره درب کوبیده شد.

رها ترسید.

_ تو کی هستی؟

درب اتاق باز شد. کتابدار بود. همان مرد مسن و راست قامتی که لباس های فُرم مشکی رنگ پوشیده بود. اما مثل صبح خونسرد و آرام به نظر نمی رسید. داد زد:

_ گفتم یاد بگیر سوالات خودت را از جهان بپرسی نه سوالات دیگران را.

رها گوشهایش را گرفت و بلند فریاد زد:

_ برو بیرون. دور شو از من.

ناگهان تمام دیوارهای اتاق محو شدند.

_ اینجا کجاست؟

رها وسط کافه بود. راشا جواب داد:

_ دنبال بهانه می گردی که کار نکنی.

رها فریاد کشید:

_ همه تون برید به جهنم.

صدای رادیو بلند شد. گاتریا داشت صحبت می کرد:

_ تمام کتاب ها را بسوزانید. تمامشان را.

_ نه، اونا نه.

به موقع از خواب پرید. کابوس های لعنتی دست بردار نبودند.

۱۲

صدای پسرک خبر فروش می آمد که در تقاطع خیابان اصلی، داشت اخبار مهم آنروز را می فروخت. یکی خرید. او دنبال خبر مهمی بود که اتفاقا تیتر آن از همه بزرگتر چاپ شده بود:

_ گروه اعزامی ارتش به شمال رسیدند. همه چیز تحت کنترل است.

رها سیگار روشن کرد و خیابان را پیاده روی کرد. به محوطه ی دانشسرا که رسید، یکی از دوستان صمیمی او پیش آمد و با او احوال پرسی کرد. از رها سوال کرد:

_ چرا اینقدر دلتنگی؟

_ خبرا نگرانم کرده.

سارا تعجب کرد:

_ کودوم خبرا؟

_ کشتار در شمال شهر.

_ کشتار؟ من چیزی نشنیدم.

اینبار، رها از شدت تعجب دهانش باز ماند:

_ رادیو را گوش ندادی؟ خبرها را ندیدی؟ برگه های خبری را نخواندی؟

سپس برگه ی خبری روز را به او نشان داد.

_ یعنی اینو ندیدی؟

سارا گفت:

_ راستش خیلی اهل اخبار نیستم. اصلا از این خبر چیزی نشنیده بودم.

رها خنده اش گرفته بود. سارا گفت:

_ از گفته ی من ناراحت نشو اما اون روز از دستت خیلی ناراحت شدم.

موضوع بحث عوض شد و رها گندی که زده بود را قبول کرد. با تکان سر از سارا دلجویی کرد. موضوع سر روزی بود که قرار گذاشته بودند به تئاتر شهر بروند اما رها فراموش کرده بود.

_ عاشق شدی رها؟

سارا او را با این سوال غافلگیر کرد.

_ بیخیال سارا.

_ جدی میگم. یارو خیلی خوش تیپ بود. به هم خیلی می اومدین. از بس سرگرم صحبت باهاش شده بودی هر چی صدات کردم نشنیدی.

_ نه موضوع اینطور چیزا نیست.

_ پس موضوع چیه؟

رها واقعا با خودش روراست شد. پس موضوع چه بود؟

رها نمی خواست دیگر به ادامه ی گفتمان در اینباره بپردازند. سعی کرد جو را عوض کند:

_ بریم کلاس دیر نشه.

_ کلاس نداریم که.

_ یعنی چی کلاس نداریم؟

اینبار سارا بود که از بی خبری رها متعجب شد:

_ امتحان داریم دختر. چقدر خوندی؟

و رها با ناراحتی آه کشید:

_ هیچی.

او امتحان را فراموش کرده بود.

این داستان ادامه دارد...

پرستارداستانرماندوستان صمیمی
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید