مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۳ دقیقه·۱ ماه پیش

پرستار

قسمت سی و دوم

_ بُگذار او هم نان خود را در بیاوَرَد.

گاتریا اسکناسی به او داد. هر چند اعتقاد چندانی به این چیزها نداشت.

_ الان فالَت میگیرم. اجازه بده، اجازه بده.

زنی بود قد بلند و فربه. لباسهایِ یکدستِ سیاه پوشیده بود. سن بالایی داشت. چشمهایش را سرمه کشیده بود. چهره ای کبود داشت و موهایش به رنگ قرمز ارغوانی بود. دستانش رنگ حنا به خود داشت. بدنش بوی غربت می داد، بر خلاف زبانش که انگار با جهان در صلح کامل بود.

_ من از اون آدمها نیستم که دو خط شعر برای تو بخوانم و بگم کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور.

از دست های گاتریا گرفت و او را کشید به طرف جدول کنار خیابان و خودش نشست. دستان گرمی داشت و او را به یاد حرارت دستان ژاکلین می انداخت.
فالگیر ادامه داد:

_ من از اون آدمها نیستم که بگم راهنمای روحی تو دنبال صحبت کردن با تو هست و ساعت قرینه واست تعبیر کنم.

گاتریا گفت:

_ من که بهت پول داده ام، اینقدر تبلیغ لازم ندارد.

_ بزرگوار. آخه من اصلا از اون آدمها نیستم که بخوام سرتو شیره بمالم. راستش، من اصلا تاروت و طالع و کارت هم نمی گیرم.

_ پس چه؟

_ من به تو همه چیز را نشان می دهم.

گاتریا داشت کم کم عصبی می شد:

_ چرا اینقدر طولش می دی؟

_ تو چه بی قراری. صبر بده تمرکز کنم.

فالگیر دستان او را گرفته بود و داشت جملاتی زمزمه می کرد که گاتریا واقعا از آنها سردر نمی آورد.

_ نکند دعا نویسی؟

_ بزرگوار. من از اون ها نیستم که جادو جمبل می کنند.

_ باشه، باشه، ادامه بده.

ناگهان چشمان زن سفید شدند و گاتریا متوجه شد همزمان دارد اتفاق عجیبی رخ می دهد. جهان با سرعت داشت تغییر می کرد. خیابان ها و کوچه ها و خانه ها و همه چیز ها در یک چشم برهم زدن خالی از اشیا و اجسام و وسایل نقلیه شدند. رنگها یکی یکی از صفحه ی روزگار محو شدند، آدمها کنار رفتند و شهرها کنار رفتند و ابرها ناپدید شدند. گاتریا پلک زد.

_ چه اتفاقی داره می افته؟

صدایی شنید:

_ هنوز اتفاقی نیفتاده.

حالا جهان دوباره آرام گرفته بود، اما چیزی جز تاریکی نبود، یک نیستیِ بکر و بی انتها آمده بود.

_ جهانی که می شناختم کو؟

پاسخ آمد:

_ هنوز شکلی ندارد.

تاریکی گُسترده، لَزِج و غلیظ بود و بطور عجیبی، سایه داشت. گاتریا مستقیم داشت به سایه های آن نگاه می کرد، سایه هایی که یک زمین خاکستری رنگ، مرده و بی جان و پر از حفره را احاطه کرده بود.

_ خودم کجا رفتم؟

_ در حقیقت، هنوز جایی نرفته ای.

_ تو کی هستی؟

_ تو فقط یک حضور هستی.

_ حضور؟

_ بله، تو چیزی بیش از یک حضور نخواهی بود.

همه چیز داشت می سوخت.

_ چیزی نیست که نگاه کنم.

_ نگاه کن. به شعله ها، به سنگهای مذاب.

_ می سوزاند؟

_ چیزی برای سوختن نیست.

از حفره های زمین، آتش بیرون می زد. از حفره ها مه بیرون می آمد.

گاتریا پلک زد. آتشی وجود نداشت. کمی نور ماه بر زمین افتاده بود و به فضا روشنایی میداد. هاله ای از مه بود، ابر بود، یا چیزی شبیه آن، دقیقا معلوم نبود.

_ سرد و بی روح است.

_ هنوز شروع نشده.

گاتریا دوباره پلک زد. به جای آن جهان بی جان، خاکستری، تاریک و سرد، آب همه ی زمین را فرا گرفته بود.

_ چه سرگذشت دردناکی داشته.

_ سرگذشتی در کار نبوده. دردی در کار نبوده.

گاتریا پلک زد. حس کرد چیزی در اعماق آبها به حرکت افتاده. بعد آن حرکت بود که سیاهی بالا رفت و آسمان آبی شد.
پلک بعدی را زد. روشنایی و آفتاب طلایی رنگ تابیدن کرده بود. دوباره پلک زد. باران آمد. پلک بعدی درخت بزرگی دید، شاخ و برگهایی تنومند داشت. دوباره پلک زد.

_ انسان هستند؟

_ هنوز نه.

رفته رفته رنگها پدید آمدند، گیاهان، حشرات، ماهیان و تمام حیوانات ظاهر شدند. پلک زد و زمینی که بر روی آن زندگی به جریان افتاده بود گسترده شد. اینبار پلک نزد، داد زد:

_ بیدار شوید. این همه زندگی آمده، بیدار شوید.

_ صدایت را نمی شنوند.

_ او منم؟

_ بله، خودِ خودت هستی.

_و آن یکی.

_ بله، او هم تویی.

_ دارم گریه می کنم؟

_ تو به اندازه ی تمام مردم دنیا اشک خواهی ریخت، اینقدر که تمام گناهانتان بخشیده شود.

_ چه گناهی؟

_ گناهِ بی گناه بودن.

_ نه، اینو نمی خواستم من.

_ هنوز خواستنی در کار نیست.

گاتریا پلک زد.

_ من که هنوز دارم می گریم؟

_ بله.

_ اینبار چرا؟

_ چون حالا گناه کار هستی، یک گناهکارِ بی گناه.

گاتریا پلک زد و گفت:

_ ویلان و سرگردان شدم.

_ عاقبت می رسی.

_ وقت بیداری شده؟

_ انتخاب کن.

گاتریا دید مردم دور او جمع شدند.

_ حالتون خوبه جناب؟

یکی دستان او را گرفته بود و با کمک یکی دیگر، دوتایی سعی می کردند به او کمک کنند از روی زمین بلند شود.

_ متشکرم. متشکرم. احتیاجی نیست، من کاملا خوبم.

صدای خواهش و تمنا می آمد. برگشت به طرف صدا. فالگیر بود.

_ بخدا داشتم فالشو می گرفتم. یهو افتاد بر روی زمین. من کاریش نکردم. از خودش بپرسید.

گاتریا گفت:

_ ولش کنید. او بی گناه است. رهایش کنید.

چند نفر از آنهایی که ایستاده بودند، گفتند:

_ نه او گناهکار است. خودمان دیدیم. تا دستان تو را گرفت، بیهوش شدی.

گاتریا گفت:

_ همه ی ما گناهکارانی بی گناه هستیم.

_ درود بر شرفت بزرگوار.

فالگیر بود که او را با شور و هیجان تصدیق کرد؛ و گاتریا بدون اینکه حتی یک کلمه ی دیگر صحبت کند، دوباره براه افتاد و از جمعیت دور شد. آرامش عجیبی در او ایجاد شده بود، بر خلاف جمعیتی که نا آرام ایستاده بودند و به رفتن او نگاه می کردند.

۳۳

راشا به اینکه رها به این برنامه علاقه ای دارد یا نه، هیچ اهمیت نشان نداد. صدای رادیو را بطور قابل ملاحظه ای بلند کرد و به برنامه ی مورد علاقه اش گوش سپرد. مشتری هم نبود که اعتراض کند. رها اعتراض نکرد، حوصله نداشت با راشا وارد بحث شود. استرس و نگرانی های آنروز برای همان روز کافی بودند. او علیرغم بی میلی، مجبور به شنیدن بود. گوینده داشت در مورد موضوعات روز خودش و طرفدارانش حرف می زد. می گفت:

_ امورات جهان دو تاست، کارهایی که از دست انسان برنمی آید و کارهایی که خود بشر توانایی اداره و انجامشان را دارد. خدا به این چیزها آگاهی دارد و تنها اموراتی را خودش انجام می دهد که از دست انسان ساخته نیست، مثلا اگر علم هزاران سال با همین منوال پیش برود، ما همچنان توانایی ساخت هیچ کهشانی را نخواهیم داشت. البته می پذیرم که در طول زمان، این اختیارات بیشتر و بیشتر هم شده است، اما از نگاه کلی، باز هم امورات بسیار زیادی وجود دارند که به دست انسان انجام نمی شوند. به نظر من، خداوندگار می داند انسان چقدر توانایی دارد و می داند چه مصائب و مشکلاتی را می توانیم حل و فصل کنیم و چه تغییراتی در آینده ی خودمان ایجاد کنیم؛ و خداوندگار فقط در این بخش که به انسان اختیار، علم، توانایی، قدرت، نیرو، انگیزه و زندگی بخشیده، مسکوت شده و به عنوان ناظر نگاهمان می کند و حتی در قبال این موضوعات نه مذاکره دارد نه چیزی را تغییر می دهد. حتی گاهی مجازات سرپیچی در نظر می گیرد.

گوینده صدایش گرفت. بعد از اینکه مقداری آب نوشید، دوباره ادامه داد:

_ درس امروز این است برادران و خواهران من. ما باید برای این دو تا موضوع فرق قائل باشیم. نتیجه ی ندیدن این مرز، ایجاد خطاهایی است که در طول تاریخ، ادبیات و فلسفه ایجاد می شوند. من برای همه شان احترام قائلم اما حق دارم نقد خودم را از آنها داشته باشم و بگویم، همه ی شما در اشتباه هستید، فقط خداوندگار و دستوراتش را اطاعت کنید و به افکارتان بسنده نکنید.

ناگهان برق رفت و صدای رادیو قطع شد. رها کنایه زد:

_ بلندگو ها بار پر نغز و پر گوهر این جملات را نتوانستند تحمل کنند.

_ خانم رها کیانی؟

چه کسی داشت او را صدا می کرد؟ برگشت به طرف صدا، نامه رسان آمده بود.

راشا به جای رها پاسخ داد:

_ امرتون؟

_ یه بسته دارن.

رها روپوش را درآورد و پیش آمد:

_ بدین به من. خودم هستم.

بسته ای کوچک بود. بسته را گرفت و پستچی رفت.
رها با شور و هیجان بسته را باز کرد.

_ اینووووو، چه خوشکله.

یک پابند تزئینیِ نگین دار بود. رها از شدت ذوق، چند بار، با اصوات مختلفی، قربان صدقه ی پابند رفت.

راشا بلافاصله پرسید:

_ از طرف کیه رها؟

رها هر چه نگاه کرد، نشانه ای، اسمی، چیزی نمی دید. حدس زد کار شین بوده باشد.

_ نمی دونم راشا.

_ میشه بدی ببینمش؟

راشا پابند را گرفت و آنرا بررسی کرد.

_ نقره هست.

_ جدی؟ قابل شمارو نداره، می خوای ببند به پات.

راشا هیچ وقت قادر نبود در برابر شوخی های رها جلوی خنده اش را بگیرد.

رها نشست روی صندلی و بدون فوت وقت، پابند را به پای راست خود بست.

_ بینظیره. خیلی خیلی بی نظیره.

راشا دوباره از رها پرسید:

_ به نظرت، کی واست چنین کادوی قشنگی می فرسته؟

رها با مزاح گفت:

_ خیلی ها رو من کراش دارن. چیز عجیبی نیست که.

راشا به شوخی گفت:

_ تو آدم نمیشی.

_ تا آدم بودن از نظر تو چه باشه.

و راشا تاکید کرد:

_ زبونت رها، زبونت.

هر دو همراه یکدیگر خندیدند. در همین حین، یک نامه رسان دیگر داخل شد.

_ خانم رها کیانی؟

راشا جواب داد:

_ چی شده؟

_ یک نامه دارید؟

راشا پرسید:

_ از طرف کی؟

و نامه رسان گفت:

_ الان کودوم یک از شما دو نفر رها کیانی هست؟

نامه رسان به راشا کنایه زده بود. راشا جا خورد و ساکت شد، اما رها اجازه نداد بازی یکطرفه بماند:

_ آقای راشا، مثل اینکه ایشون دو به شک مانده اند. میشه به ایشون نشون بدید رها کیانی نیستید؟

نامه رسان از خنده ترکید و راشا از حاضر جوابی او کمی خجالت کشید اما دست آخر، با خنده های نامه رسان همراهی کرد. در حینی که می خندیدند، نامه رسان به راشا تاکید کرد:

_ راضی به زحمت شما نیستم.

و خنده هایشان کمی دیگر ادامه پیدا کرد.

نامه را بر روی میز قرار داد. رها از او بابت نامه تشکر کرد و از او خواست برای پذیرایی بماند.

_ تشکر آبجی، باید زود برم.

و در حین خروج، پستچی به راشا نگاه کرد و گفت:

_ می دونی خوشبختی چیه؟

سوال غیر منتظره ای بود. رها و راشا در پاسخ، فقط او را تماشا کردند. نامه رسان گفت:

_ اینکه یکی باشه و ازت حمایت کنه، مخصوصا حمایت کلامی.

و از کافه خارج شد. رها گفت:

_ وا. داستان چرا دارک شد یهو، این بابا قیافش به این حرفها نمی خورد اصلا.

نامه رسان رفته بود. برق آمده بود و راشا حال خوبی داشت. او از شدت ذوق در پوست خود نمی گنجید و بعدها گفته بود در آن لحظه، واقعا احساس خوشبختی داشته است؛ او باور نمی کرد رها از او دفاع کرده بود و کنایه را با کنایه جواب داده بود.

_ مرسی رها.

رها لبخند ملیحی زد و نامه را از روی میز برداشت.

_ تشکر خالی به چه درد من می خوره؟

رادیو دوباره روشن شده بود اما دیگر گوینده ای نبود. صدای یک نفر می آمد که داشت وقایع شمال را تفسیر می کرد. رها سوال نکرد و رادیو را خاموش کرد.

_ مرخصی می خوای.

_ تو که مشکلی نداری با این قضیه، درسته؟

_ چرا باید مشکلی داشته باشم؟

_ حالا من ازت ممنونم راشا.

راشا بدون اینکه دیگر سوال بپرسد، اینکه نامه را چه کسی آورده و محتوای آن چه هست، رفت به آشپزخانه ی پشت کافه و کار را شروع کرد.

نامه به انتظار رها پایان داده بود. نوشته ها با همان سبک و سیاق همیشگی آمده بود و محل قرار در آن مشخص شده بود. خیلی وقت بود از شین خبری نداشت و این خبر خوبی بود که امشب او را می دید.
رها داشت فکر می کرد چرا باید شین پایند نقره را همراه نامه و با هم ارسال نکرده باشد؟

۳۴

قرار امشب با شین طول کشیده بود. رها دیر وقت رسید خانه و دید گاتریا هنوز بیدار مانده است.

_ شام خوردی؟

_ تو بیداری هنوز؟

_ خوابم نبرده بود.

_ آماده کن شامو تا دست و صورتمو بشورم.

_ چشم ملکه.

آشپزخانه، یک لامپ سقفی آویزان داشت که مثل یک رشته، درست بالای میز غذا خوری معلق بود. نور ملایم و کم سویی داشت که فضای اطراف میز را کمی روشن می کرد. گاتریا وقتی که تنهایی پشت این میز می نشست، تمام چراغ ها را غیر از این خاموش می کرد. او حق داشت، شام خوردن در این کم نوری واقعا لذت بخش بود.

رها نشست پشت میز و شروع کرد به تند تند غذا خوردن. گاتریا گفت:

_ تو چرا شام نخوردی تا الان؟

رها با همان دهان پر پاسخ داد:

_ وقت نشد.

_ اون چیه دور پاهات بستی؟

گاتریا داشت اشاره می کرد به پابندی که امروز کادو گرفته بود. رها تا پیش از رسیدن به محل قرار، فکر می کرد کادو را شین برای او فرستاده، اما او اظهار بی اطلاعی کرده بود و می گفت از آن خبر ندارد. با اینحال، رها مایل نبود آنرا از مچ پای خود دربیاورد.

_ واقعا نمی دونم کی برام فرستاده.

_ دوسش داری؟

_ خیلی.

_ منم قدیما کادو میگرفتم.

رها آب خورد و گفت:

_ اولین کادویی که گرفته بودی چه بود؟

_ یک کتاب گرفته بودم.

_ تو هم برو بیایی داشتی آقای گاتریا.

_ درسته. تو به خودم رفتی رها. کراش زیاد داری.

رها از خنده ترکید.

_ غذا بریز، بدو. دست پختت عالیه لعنتی.

_ با کمال میل.

گاتریا دوباره ظرف را پر کرد. او مرد عجیبی بود. انسانی کاملا پیشبینی نشده؛ رها گاهی اوقات با او احساس راحتی داشت، گاهی انگار با او تا صد پشت غریبه میشد. امشب از آن وقت هایی بود که میشد راحت با او حرف زد.

گاتریا گفت:

_ یادمه از اولین قرار عاشقانه ای که برگشتم، پدرم پرسید هی پسر، قرارت چطوری پیش رفت؟ گفتم عالی و عاشقانه بود. بهم گفت حدسم درست بود. پرسیدم از کجا فهمیدی؟ گفت چون سیر بودی و شام نخوردی.

چرا گاتریا چنین اشاره ای کرده بود؟ رها می دانست پدرش بچه نیست. واقعا او را قبول داشت.

_ یادم می مونه اگه خواستم برم سر قرار، رستوران باهاش قرار بزارم.

گاتریا لبخند زد و بعد از گفتن شب خوبی داشته باشی، رفت که بخوابد. رها در این تنهایی، می دانست گاتریا درست گفته است. قرارهای عاشقانه که این شکلی نبودند.

_ نه، رابطه ی من فرق می کنه، قرار نیست مال همه شبیه به هم پیش بره.

وارد اتاق که شد، قرار امشب را از اول مرور کرد. بعد از مدت ها بی خبری، ناگهان، سر و کله ی شین پیدا شد. بدون اینکه حتی برای رها کادو خریده باشد.

_ گفته بود که یک قرار عاشقانه نیست. آنها هدف بزرگی دارند.

امشب، آنها زیادتر از قبل شده بودند. اما شین عصبی و نا آرام تر از قبل بود. می گفتند آنها قرار است از همین هفته ضد نخست وزیر شروع کنند به شعار نویسی و مخالفت را کم کم علنی کنند.

_ امیدوارم روزی برسه که این شهر از دست نخست وزیر خلاص بشه. اون موقع می تونم عاشقانه ترین شبها و روزهای خودمو با شین بسازم. اون هنوز سرگرم مسائل مهم تریه در زندگی و فعلا برای من وقتی نداره.

امشب او هم بی خوابی گرفته بود. پرده را کنار داد، با وجود سرمای زمستان، پنجره را باز کرد و نشست پشت میز مطالعه و یک داستان را شروع کرد به خواندن، اسم داستان بود سگ ولگرد.

این داستان ادامه دارد...


بی خوابیرهاکافهپرستار
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید