کوچکتر که بودم، عاشق راز بودم. بعضی شبها با دوستهای شش هفت ساله ام در کوچه می نشستیم و درباره چیزهای عجیب و موهوم دنیا حرف می زدیم. عشقمان به چیزهای غریب و موهوم، حس مشترکی بین همه مان بود.
"آن روزها هر سایه رازی داشت/ هرجعبه سربسته گنجی را نهان می کرد/ هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر/ گویی جهانی بود ..."
این بخش از شعر فروغ فرخزاد، همیشه غم به دلم می آورد. وقتی سعی می کنم دلیل این همه غم را پیدا کنم، به یک نتیجه می رسم: غمگینم می کند چون حس خارق العاده، عظیم و پر از هیجان کشف ابهام را از دست دادم. دنیا همه ورق هایش را رو کرده است. آدم از دنیایی که همه ورق هایش را رو کرده باشد، خوشش نمی آید. انگار دنیا دیگر تازگی و طراوت ندارد. حس فوق العاده ای که در نگاه بچه ها به دنیا موج می زند، کم کم برای آدم از بین می رود. لذت کشف ابهام، ازمان گرفته شده است. البه هنوز جهان پر از ابهام است، اما تمام ابهام جهان در چیزهایی مانده که اطمینان داریم همیشه همینقدر پر از ابهام می مانند.
ما عاشقانه ابهام را می پرستیم. به یک معنی می شود گفت عشق، هیجان کشف ابهام است. مارسل پروست در کتاب "در جستجوی زمان از دست رفته" وقتی درباره علت عشق فکر می کند می گوید: "این باور که کسی زندگی ناشناسی دارد که با دل بستن به او به آن راه توانیم یافت، برای عشق از همۀ شرطهایی که دارد تا پدید آید مهمتر است، که اگر این باشد از بقیه به آسانی خواهد گذشت." معشوق کسی است که خودخواسته در خودآگاهمان درکش نمی کنیم. همه چیز را در اطرافش از ابهام پر می کنیم و آن وقت از همه اینها و از لذت کشف قریب الوقوع اش، لذت می بریم.
"الا یا ایّهاالسّاقی، اَدِرکأساً و ناوِلها/ که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها" این بیت، احتمالا معروف ترین بیت در شعر فارسی است: بیش از ششصد سال از تاریخ این شعر می گذرد و هنوز کسی نمی تواند با قطعیت بگوید این شعر از عشق و باده زمینی می گوید یا عرفانی. هنر ماندگاری پرخواننده ترین شاعر ایران، حرف زدن در لفافه است.
ابهام، ضرورت دوام آوردن انسان در جهان است. ابهام، جولانگاه قوه خیال انسان است. ابهام، روح زنده جهان است. امکان کشف ابهام، بزرگترین قوه محرکه انسان است.
اما انسان واقعا خواهان گشایش ابهام هاست؟ چیزی که آدم برای زنده بودن احتیاج دارد، فقط "امکان گشایش ابهام" است. همان حس کودکانه. رنج انسان از لحظه ای شروع می شود که می فهمد رازهای حقیقی جهان، گشودنی نیست.
ابهام از همه کامل تر، در عشق به خدا نمایان است. خدا وجودی است که سراسر ابهام است. اگر اینطور نبود، نمی توانست این همه در ذهن انسان عظیم باشد. خدا آنقدر مبهم است که تنها اشتراکش در اذهان، فقط به یک کلمه و یک اسم تقلیل پیدا می کند. مارسل پروست در همان کتاب می گوید: "هیچ کلیسایی هرگز به آن بلندی که امیدش را داشتهایم نیست، همچنن هیچ موجی در توفان و پرش هیچ رقصندهای." هر چیزی که انسان با حواس پنجگانه اش درک کند، به سرعت در نظرش عادی جلوه می کند و عظمتش را از دست می دهد. آندره ژید می گوید: "بگذار عظمت در نگاه تو باشد، نه در چیزی که به آن می نگری." اما برعکس چیزی که آندره ژید می گوید عظمت نمی تواند در نگاه انسان باشد، حتی اگر در چیزی که به آن می نگرد وجود داشته باشد. پناهگاه عظمت جای دیگری است، در قلمرو خیال، خیالی که پر از ابهام است، در قلمروی وجود آسمانی که سراسر ابهام است، ابهامی که انسان هر گونه امید گشودنش را از دست داده است .... ابهام ابدی، عظمت ابدی، سردرگمی ابدی ...